پیرزن از چندی به این طرف پیش دروازه کوچه خود از صبح الی شام نشسته , هر کسی که کتاب ویا بکسی بدست دارد این سوال را از او میکند .
_بچیم قاسم جان را ندیدی ؟
-نی نه دیده یم .
- بچیم قاسم جان را ندیدی ؟
- میاید در راه است .
- بچیم قاسم جان را ندیدی ؟
یگان وقت بچه ها میخواستن او را اذیت کنند به او میگفتن : برو قاسم چند سال پیش مرده .
پیرزن با تماما قدرت که به وجودش باقی مانده فریاد میزند :خودتان بمیرین – همه تان بمیرین – قاسم من نه مرده ,قاسم من نه مرده ..بعدآ به گریه شروع میکند .گریه میکند , گریه میکند .تا زمان گریه میکند که یک کسی میاید ومیگوید :
خاله زینت گریه نکو من قاسم را دیده م در راه است میاید .
اشکهایش در رویش خشک شده وگریه آرام میشود .
**************
خانم زینت معلم یکی از لیسه های مدرسه دختران کابل و.شوهرش افسرنظامی بود یک پسر داشت بنام قاسم . شوهر زینت در یکی از جبه های جنگ شهید شد . زینت با پسرش تنها ماند .
قاسم در صنف ششم مدرسه بود و چند بار خواست که مدرسه را رها کرده یک کاری کند تاکه با مادرش کمک شود ولی مادرش مانع کار او شد .
قاسم مدرسه را به صنف دوازدههم رساند یکی دو روز دیگر به ختم امتحانات باقی مانده بود.
قاسم – مادر میخواهم که نظامی شوم مانند پدرم .
مادرش به گریه آمده و به پسرش میگوید : مادر صدقه سرت شود . نظامی نشو .
قاسم مادرش در بغل گرفته و میگوید : مادر جان به یک دانشگاه دیگر میروم .
در یکی دو روز اخیر مدرسه, در پیش روی مدرسه یک انتحاری میشود تعداد زیاد از شاگردان مدرسه شهید و زخمی میشوند .
یکی از دوستان قاسم با لباس خون پرش پیش مادر قاسم میاید .
_ خاله جان پیش مدرسه ما انتحاری شده بسیار بچه ها کشته شدن و بسیار زخمی شدن .
خانم زینت چشمانش راه میکشد اشکهایش میاید و به دیوار می چسپت .هیچ چیزی نمی گوید فقط اشکهایش میاید .
هنوز چند لحظه نه گذشته که تابوت قاسم را به خانه می آورند .همه گریه میکنند ولی مادرش هیچ حرف نمی زند فقط اشکهایش می اید
زمانکه تابوت را دوباره میبرند همه از پشت تابوت بیرون می روند . چند لحظه بعد خانم زینت هم بیرون میرود و پیش کوچه اش مینیشیند و از هرکس می پرسد بچیم قاسم جان را ندیدی ؟
_ بچیم قاسم جان را ندیدی ؟
یکی میگفت که خاله زینت شبانه با خودش صحبت میکند .
_ خاله زینت شبانه با خودش می خندد با کسی می خندد .
_ چراغ خاله زینت تا ناوقت های شب روشن است .
هر کسی یک چیزی میگفت .
یکی از شب ها خود را در حویلی خاله زینت پنهان کرده م تا بدانم چه گپ است .
خاله زینت کوچه را بست به اتاقش رفت و چراغ را روشن کرد .
آواز خاله زینت به گوشم آمد :
قاسم جان آمدی .
_ بلی آمده م .
من ترسیده بودم , بدنم میلرزید از شققه هایم عرق آهسته آهسته می لولید .قلبم می تپید . خود را به دیوار چسپانده بوده م .
خدایا چه می شنوم .
_ قاسم جان نان برایت بیاورم .
_ نی مادر جان نان خورده م تنها چای می نوشیم .
من خود را به بسیار ترس آهسته آهسته به طرف شیشه بردم . خاله زینت را دید م ولی آن خاله زینت در روز دیده بودم نبود خاله زینت را که در روز دیده بوده م دایم پیراهن سیاه کهنه و یک چادر سیاه پاره پاره بر تن وسرش بود .ولی این خاله زینت پیراهن بادامی رنک با گل میده دانه سفید و چادر سفید بر سرش .شخص مقابلش معلوم نمی شد . خود را به مشکل به آن طرف شیشه رساندم . دیدم بلی خود قاسم بود پیراهن تنبان سفید به تن اش بود .
قاسم آهسته با مادرش چیزی گفت هر دو خندن .
اولین بار بود که من خنده خاله زینت را دیده م .
من بسیار ترسیده بودم قلبم می تپید تمام بدنم می لرزید .
قاسم از جایش بلند شد .
_ من میروم .
مادر – کجا میروی ؟
_ شهدای صالحین دعا می کنم .
مادر – من هم امروز همراه تو می روم .
_ جای تو نیست مادر جان .من تنها میروم .
مادر – من هم همراه تو می روم تو را تنها نمی گذارم .
_ بیا مادر جان بروم .
هر دو شان از اتاق بر امدن .
من خود را پشت دیوار چسپاندم تا مرا نه بینند . خاله زینت با قاسم در کوچه را باز کردن وخنده کنان به راه روان شدن .
من در روشنی چراغ آن را تا دور دست ها دیده م رفتن که رفتن ...
من خانه رفتم هیچ خوابم نمی برد . هر لحظه به نظرم قاسم و مادرش می آمد .شب گذشت .صبح شد .از خانه بیرون آمده م , مردم پیش خانه خاله زینت جمع شده بودن و می گفتن که خاله زینت بچاره دیشب مرده .
|