هیچکس عزیز!
تاریخ مثل یک انباری است که در آن واقعیتهای مرده را روی هم چیدهاند، مثل یک الماریِ پر از چیزهای مرده، پر از عکسهای شکسته، پر از نامهای مچاله شده. تا حالا کتاب تاریخی خواندهای؟ میدانم هرکسی به شکلی با تاریخ رابطه دارد. کسی نیست که بتواند تاریخی نباشد. دلیل این مسئله هم روشن است. اجداد ما، همهی بستگانی که به شکلی از اشکال بارشان را از این جهان بستهاند و اینک در دیار مردگان ساکن شدهاند، نوعی اعتراف ما به حقانیت تاریخ است. ما نمیتوانیم دست از اجداد خود برداریم. به همین دلیل، تاریخ برای همیشه خودش را برما تحمیل کرده است. تاریخ مجموعهای از اشیا و اشخاصی است که تاریخ مصرفشان به پایان رسیده است. در این انباری هیچکسی نفس نمیکشد. البته نفس تنها چیزی نیست که ساکنان جزیرهی تاریخ از دست دادهاند. هیچ مردهای نمیتواند سرپای خود بایستد، یک گیلاس آب خنک بنوشد یا مثل من به همهی درختان بید
نامهی عاشقانه بنویسد. کسی که میمیرد، دست از همهی این کارها میشوید. مرده اصلا کسی است که به همین دلایل دیگر نفس نمیکشد. کسی که نتواند نامهی عاشقانه بنویسد، چرا باید نفس بکشد. نفسی که همینطوری خودش بیاید و برود که نفس نیست. نفس باید یک صبح تازه باشد که اگر از دستش بدهی، دستهایت تا شب درد کند.
هیچکس عزیز!
هرکدام از ما یک اتاق خلوت، یک اتاق تاریک در درون خود داریم که نامش تاریخ است، تاریخ روزانهی ما، یا روزنهی ما به تاریخ روزانه… ما همهی کارکردهای روزنانهی خود را مثل یک روزنامهی عصر در قفسههای این اتاقِ تلخ میگذاریم. تعداد لبخندهای هرروز، تعداد نامهایی که باید به خاطرشان بسپاریم، تعداد نامهایی که باید از ذهن مان برای همیشه خط بخورند و حتا تعداد دروغهایی که روزنامهی عصر به ما میگوید؛ همهی اینها را روی یکی از این قفسهها میگذاریم و میرویم. این اتاق تاریک برای همهی ما بسیار بااهمیت است. اگر من به تو بگویم: سلام آقای هیچکس! تو قبل از این که حتا لبهایت را برای پاسخ دادن آماده کنی، نام مرا در کامپیوتر این اتاق تاریک وارد میکنی تا ببینی سابقهی لبخندهای من در آیینهی این اتاق عبوس چگونه است؟ بنابراین، تاریخ به ما میگوید که سلام یک دوست را چقدر دوستانه جواب بدهیم و چقدر میشود از
کنار بعضی از سلامها بهسادگی و سکوت گذشت و حتا برای بعضیهای شان دستی هم تکان نداد. این اتاق تاریک، که تاریخ شخصی ماست، به ما میگوید که وقت دست دادن با یک دوست چقدر حرارت میتواند در شیارهای چهرهی ما جاری شود و چقدر نقشهی در و دیوار باید در پیشانی ما به نمایش گذاشته شود. بعضیها بیش از حد تاریخی هستند. برای این افراد گذشته بیش از ان که گذشته باشد، حال استمراری است. البته کسی نیست که یکسره در آینده زندگی کند، یا کسی که بتواند یکسره اهل حال باشد، اما میانگین حضور «حال» در ترازوی گذشته و آینده گاهی بسیار ناچیز است.
هیچکس عزیز!
اگر تاریخ برای ما اینهمه اهمیت دارد، پس بخش بزرگی از زندگی ما آدمها در تاریکی رقم میخورد. قسمت عمدهی تصمیمهای ما توسط ماشین حسابهای دقیقی اتخاذ میشود که در پسخانهی ذهن ما نصب شدهاند. اکثرا به شکل اتوماتیک کار میکنند و برای روشن و خاموش شدن شان از ما اجازه نمیگیرند. تصور کن که روبهروی من ایستادهای و میگویی: سلام. تو خیال میکنی که من هم در آن زمان مشخص روبهروی تو ایستادهام. من ممکن است در جای دیگر جهان سرگرم حساب و کتاب با فرد دیگری باشم. تو مرا از سفر درونیام باز میداری و حساب و کتابهای سلیقهای ام روی سابقهی دیگران را به تعویق میاندازی. تو خیال میکنی وقتی که من لبخند میزنم ، جنس لبخند من خالص است. تو فکر میکنی که خنده در سطح سادهی صورتم جاری میشود. اگر خوب دقت کنی، میبینی که من به کمک حرکتهای غیرضروری سر و صورت، لبخندِ یخبستهام را بر روی صورتم پخش میکنم. این
علامتها ممکن است که تو را هم به اتاق تاریخت بکشاند. شاید تو هم پروندهی مرا از بایگانی بیرون بکشی و ببینی که معمولا جنس لبخندهای من چیست، در کدام چهارراه بیشتر از دیگران اندوهم را دار میزنم و با کدام خطوط هوایی، هوای سفر در سر دارم. تو مشغول کشیدن نقشهای قدیمی من از بایگانی کامپیوترت میشوی و من سرگرم دست کشیدن از دلمشغولیهای خودم. در این میانه سکوت تلخی حاکم میشود که نه تو حاضری مسئولیت آن را به گردن بگیری و نه من میتوانم از کنار تو به آسانی عبور کنم. ما به همدیگر دست میدهیم، همدیگر را در آغوش میگیریم و همدیگر را میبوسیم، بی آن که حتا همدیگر را بهدرستی دیده باشیم. ما همدیگر را از روزنهی گذشته میبینیم. ما همدیگر را بر روی میز بایگانی، در میانهی اوراق گیچ و خستهی تاریخ و در ازدحام واژههای قدیمی و قد کوتاه میبینیم . تو مرا هیچوقت تازه نمیبینی، هیچوقت تازگی مرا نمیبینی؛
چون تازگی من هنوز تاریخی نشده و نتوانسته است وارد بایگانی اسناد تو شوند. من هم تو را تاریخی میبینم. تو در ذهن من یخ زدهای؛ من تو را یک تکهی منجمدِ عکس شده میبینم. تو برای من یک نام سه در چهار هستی، همین.
هیچکس عزیز!
واقعیت این است که ما اصلا همدیگر را نمیبینیم، ما اصلا هم دیگر را نمیشنویم، ما تنها همدیگر را میخوانیم، آنهم خطوط سنگی و مردهی همدیگر را… طراوت و تازگی را نمیشود بایگانی کرد، نمیشود وارد قفسههای تاریخ کرد. طراوت و تازگی ما بیشتر به هدر میرود، بیشتر به هوا میرود. ما همیشه با اکسیجنهای قدیمی، قلب مان را کوک میکنیم. |