امروز همین که از کارم رخصت شدم. در حدود دوصد متر گذشته از دفترم در نزدیکی چهار راهی حاجی یعقوب مردی چهل و پنج- پنجاه ساله ناگهان دم رویم سبز شد. کلاه پکول-گجری- داشت. ریشش جوگندمی بود و پتویی را هم دور خودش پیچیده بود. از حالت بی رمق چشمانش گمان کردم که از من شاید پول بخواهد، شاید یکی از همان بی روزگارانی است که هر روز در کابل با آن ها سر میخوریم. ولی نه لحظه ای به من نگریست و گفت: برادر یک گپ می زنم گپ مه بشنو. امی ریشت مثل ریش عیسوی ها و یهودی ها است. ما مسلمان هستیم و ای رقم ریش خلاف سنت ما است. من اول تعجب کردم. پیش خودم لحظاتی مردد شدم که با او وارد گفتگو شوم یا بروم.
با خودم گفتم نه آدم عجیبی است بگذار ببینم که در پشت این نگاه های بیمار چی چیز هایی نهفته است. وسوسه شدم. من هم به او گفتم که کاکا جان امروز در افغانستان آدم هایی که ریش های گرد و مکمل دارند جنایت های بیشتری مرتکب می شوند. مهم دل ما است که باید از حضور خدا سرشار باشد نه ظواهر ما. در ضمن برایش گفتم که من به ایمان عارفانه باور دارم. گفت. او چیست؟ گفتم او معرفت قلبی است. پیوند یافتن با خدا است از طریق دل و جذبات درونی. ناگهان در چهره اش تحول عجیبی دیدم. عین تغییر یک منظره آرام به واسطه یک باد تند ناگهانی، چشمان کوچکش می خواستند پوست اطرافشان را بدرند و بیشتر ظاهر شوند. چین های پیشانیاش به صورت مواجی شروع کردند
به جمع و باز شدن. حالت دهانش هم تغییر خورد. خواست چیزی بگوید که خشم ذهنش را آشفت و حرف هایش را نیافت. من صادقانه ترسیدم.
ناگهان صدایش را یافت و گفت. مه که برت گفتم، قبول کو. مه برت گفتم که مه خو(خواب) دیدم که یک نفر مثل تو از قبرش برخاست و گفت که بسیار به عذاب استم. بسیار شکنجه میشم. تو گپ مره نمی فامی؟ دلیل میگی؟ گفتم که قبول کو، گپ مه قبول کو دیگه. دندان هایش را سایید. راست به درون چشمانم می نگریست. من مطمین بودم که می خواهد ببیند که من ترسیده ام یانه. و فکر کردم که این حالت برایش بار بار اتفاق افتاده است. و مردمان زیادی را به این شیوه مرعوب خودش کرده است. من در حالی که در دلم از این هیولا ترسیده بودم نگذاشتم این ترس را در چشمانم ببیند. تصامیم شیطانی ای از ذهنم مثل جرقه گذشتند. برای لحظاتی بر خشمم غالب شدم. به صورت بی سابقه
ای سکوت کرده بودم. همه حملات انتحاری و قربانیان آن ها که کودکان و زنان و مردم بی گناه اند در دم چشمم زنده شدند.
در این روز ها فعالیت سازمان های تندرو اسلامی در کابل به صورت نگران کننده ای افزایش یافته است. حکومت ما که رییس جمهورش می گوید در دانشگاه ها نباید جوانان سیاست کنند، سرگرم فراگرفتن دروس شان باشند به صورت خاینانه ای در برابر فعالیت این سازمان ها که همه با طالبان و حزب اسلامی ارتباط دارند سکوت اختیار کرده است. خلاصه تب و تاب گرایش اسلام افراطی در کابل و سایر نقاط افغانستان دوباره بالا گرفته است.
لحن تحکم آمیز این مرد به من می گفت که تو نباید در زندگی ات هیچ اختیاری از خودت داشته باشی. من هم پس از لحظاتی مکث چشمم را از زمین برداشتم و نگاه ترسناکی به چشمانش افکندم. برای لحظاتی این دونگاه که هرکدام می خواست یکی را مغلوب کند باهم تلاقی کردند. من همه نفرتم را در چشم هایم جمع کرده بودم و برایش می گفتم که تو مجنونی بیش نیستی. تو آدمی هستی که باید یا در زندان باشی یا در دارالمجانین یا در زیر خاک تیره. بلاخره دانست که این چشم هایی که می نگرد چیز های خوفناکی را بازگو می کنند و آن تحکم متظاهرانه اش ناگهان در هم شکست. من به راستی تصمیم گرفته بودم که کینه های هرچی خونی را که در کابل از مردم بی گناه ریخته است و خشم ناشی از ناتوانی هایم در برابر این واقعیات آزار دهنده را از این مردک جاهل احمق با مشت و لگد و وهر وسیله دم دست دیگر بکشم. راستش عصبانی بودم. دلم برایش اصلن نمی سوخت. با انکه فقر و بیچاره گی در
چهره و تنش داد می زد. راستش مدتی می شود برای این گونه افراد زره ای عاطفه ندارم که خرج کنم. مردک هم هوشیار بود و آتشی که در چشمانم شعله می زد و نتیجه بزرگ شدنش برای هردویمان معلوم نبود را زود شناخت. آن برق چشمانش ضعیف شدند. غضبش فروکش کرد. چهره موشی را کشیده بود که ترس مرگ را حس کرده بود. بلاخره به سخن آمد. گفت که دلت برادر از ماگفتن بود. من در حالی که آن خشمم را در آوازم هم آروده بودم گفتم که نه این گفتن نبود. گفتن نبود. مردک به قول معروف پاک رقیق کرده بود. سرش را پایین انداخت و از کنارم رد شد و مرا با عالمی از عقده هایی که چون شعله جانم را می سوختند در جایم باقی گذاشت.
من هم دوباره به راه افتادم و همه رنج هایی را که از مسلمان نما ها چی در زمان طالبان و زمان های دیگر کشیده بودم دوباره در وجودم حس کردم. این مردک قلبم را به شدت به درد آورد. من گفتم شاید تنها راه رهایی از رنج این جاهلان که در هر کوچه و گذر در بسیاری خانه ها لم داده اند ترک این خاک باشد. اگر ناگزیری هایی نباشد. من از این خاک. از این وطنی که مثل یک ماشین شکنجه مدام مارا شکنجه می کند می روم. می دانم که این گونه آدم ها تمامی ندارند. پای شان به دانشگاه ها و مراکز آموزشی کشیده شده است. کشور های همسایه که این ابزار را کارساز یافته اند به شدت آن ها را تقویت می کنند و گسترش می دهند. ما تنها شاهدیم و رنج می کشیم، چون
کاری از پیش برده نمی توانیم. ما طعمه اصلی این گرگ های درنده خواهیم بود. حکومتی ها دور خود حصار های امنی کشیده اند. با سیاست های سازش کارانه حکومت کنونی و هم دردی های تعجب برانگیز جامعه جهانی با تروریستان بعید نیست که به زودی پای این گونه بیمار ها به همه جا ها کشیده شود. |