عید آمده است
شادی باید کرد
حضورش را مبارک باید گفت
می روم بیرون
تا از کاروان عقب نمانم
در کوچه
چشمم به اشکی می افتد
که یک زنده گی فریاد در آغوشش آب شده است
کوچه هنوز بوی مقدس می دهد
آنسوتر
فرشته یی نان می طلبد
و خدا نیز دیریست
گرسنه گی را در صدایش نمی بیند
در شهری
که خدا را در بازار سیاه معامله می کنند
عید آمده است
بر می گردم
و در را به روی عید می بندم