زیبای من سلام!
می دانم که رخت شادی های عید بر دل تاول زده ی تو سازگار نمی آید اما باز هم آرزومندم که روزهای عید برایت سرشار از ترانه و ترنم سپری شده باشند. اما من در این مدت که مسافر پریشان حال بیابانهای خیالات تو بودم، شبها را به سختی به سپیده پیوند زدم و روز ها را به دشواری به دست شب سپردم. چه شبها که تا سحر هنگام بر سجاده خیالات شاعرانه سر نهادم و چه روزها که تا شام در کوچه های بن بست چرخیدم. در امتداد این وضعیت خبری از عید نبود که نبود و من در حقیقت در یک خود فراموشی فرو رفته بودم.
پس از مدت ها که از این فراموشی رخوتناک باز می گردم، واژه های انبار شده در ذهنم را برایت زنجیر می بافم. زنجیره ای از واژه ها چیزی نیست جز سرگذشت تلخ و شیرین یک رویای نا موزون که در اشکال زنجیر بر اندام اندیشه ام پیچیده است. اکنون که تن یخ بسته دلم را در آفتاب خیالات بی سرانجام رها کرده ام، شهر در عمق باران فرو رفته است و تو با جلوه های غزل ریزت از محشر اندیشه هایم قامت بر افراشته ای. نگاره های لبخندت بر ورقهای نگاهم چنان رنگین نشسته اند که بر نقش آفرینی های بهزاد طعنه می فروشند اما یادم می آید که نخستین برگ لبخندت را از دست بادهای نا هموار دشت های جنوب به عاریت گرفتم و از آن پس روزگاریست که اندیشه انتحار بر لایه های ذهنم سایه تنیده است. نمی دانم صدای موذن دیوانه از کدامین مناره عاشقی بر پرده های ذهنم طنین انداخت که اینگونه بی پروا مرا بر سجاده نماز حضورت فرا خواند تا رستگاری ام را در خطوط مورب پیشانی
تو جستجو نمایم. اما یادم هست که با نخستین سلامت تا دور دست ترین ستاره ها رخت سفر بستم.
زیبای من!
جهان پیرامون ما آیینه تابناک دیالیکتیک های دیوانه است که مارا در سنگرهای خونین بر علیه ما می کشانند و چه لحظه های که بی خبر از مرگ مان در کنار جنازه های مان دست افشانی می کنیم. یادم هست نخسین روزی که گردش چشم هایم بر صحفه رویت رها گردید شهر در غبار خود فراموشی فرو رفته بود و من سرم را بر تقدیر شانه های سرنوشتم سپرده بودم. از آن پس تا همین اکنون که در آغوش واژه هایم به خواب رفته ای، بر دور خودم چرخیده ام و عاشقانه بر علیه خودم جنگیده ام. هیچ نمی دانم که سرانجام این جنگ نا برابر به کجا خواهد انجامید اما خوب می دانم که کفشهای گیچم دل به کوچه های پریشان کابل سپرده است که تو از آنها عبور میکنی.
روزگار اما در کابل شبیه شنا در موج است که ناگهان یک موج سنگین مسیر حرکتت را عوض می کند و تو هیچ نمی دانی که سرنوشت دست و پایت با کدامین امواج دیگر، گره می خورد. یادت هست که از چندین موج عبور کردیم اما امواج ناگهانی مسیر حرکت ما را دستبرد زدند. کابل به رغم مناره های سر بر آسمان بر کشیده اش، شهر ایروتیک سیاسی است که صبحگاهان در انتحار و شبانگاهان در دست و دل بازیهای سیاست مداران عاشق فرو می رود. اما در کنار این خصوصیات رهگذاران زیادی نیز در خیابانهای خلوت بر تن اعتبار شان تابلوی تن فروشی آویخته اند. کابل را در یک چشم انداز دیگر می شود روسپی خانه بی سقف سیاست نامید که پرده دری های رادیکال آن اخلاق جمعی را به ابتذال وحشت ناک گرفتار کرده است.
عشوه گران کابلی شبها تن بر قرارداد سنت و شوهر داری می سپارند و روزها تا فرق در آغوش دلبران غیر قراردادی فرو رفته و سرمست از بوی آغوش های گندیده دیواره های سنت را عاشقانه فرو می ریزند. چه وحشت ناک می شود کابل وقتی که چشمهایت بر سطور نامرئی باز می شوند و تو بر تعهد خلل ناپذیر زنان و مردان سوئدی درود می فرستی. وقتی که دین از مناره اخلاق فرو می افتد و با سیاست پیوند حقوقی بر قرار میکند، فرو رفتن آدمها را در گرداب ابتذال تسهیل می کند. کابل آیینه قامت نمای افغانستان معاصر است که ضمیر خیابانهای و کوچه های پارادوکسیکال آن قبل از همه چیز گسست تقید به فضیلت های انسانی را در اکران می گذارند.
نازنین!
کابل روایت خاموش یک فاجعه است که در نامه بعدی از آن بیشتر خواهم نوشت |