نه شعر ، نه روایت بل اندوه بزرگ!
دخترکم امروز زنانه گی اش را حس کرد
تازه دانست جنس متفاوتی هست که باید خودش را لای تکه پاره یی بپیچد تا از گزند نگاه های هوس بار و آلوده در امان بماند .
طفلک دا من به پا داشته و پاهای کوچکش تا بالاتر از زانو برهنه بوده.
آخر تازه ۶ سال دارد و به عقلش نمیرسد که حتا در ۶ ساله کی( یک زن) است ونگاه هایی دارند (مردانه!!!) نگاهش میکنند .
(مرد) کوچکی که شاید او هم ۶ سال داشته به دخترک یورش برده ، پایش را لمس کرده و بعد مثل تند باد یغما گری فرار کرده !!!
او رفت اما دخترک غمگین ترین، محدود ترین و متجاوز ترین نامها را در زندگی اموخت
(زن)
(تعدي)
(مرد )
(فرار)
آه ! متفاوت بودنش را به بد ترین نحوی برایش فهماندند.
به دل گداز ترین حالت زن بودنش را ، مظلوم بودن و محدود بودنش را حس کرد .
دخترم امروز به تلخی گریست و خودش را محکم لای چادر بزرگی پيچید ...
عارفه بهارت
سیاه سر ام
نعش آرزو هایم بر دستهایم سنگینی میکند
تابوت آزادی بر دوش دلم
رها در کوچه های سرد ِ بی یاری .
اهرمن ها با چماق (شَرعِ) خود بر دست
مرا تکفیر میگویند
(نگو )
(نخور )
(نکن)
(نخند )
زن یی و زیورت (تمکین ) و (خاموشی)
قبای قامت ات ( تسلیم ) و(سر تایی)!
ولی هشدار اهریمن!
ردای (شرعِ) خود ساز ترا من میدرم از هم !
و با قانون یکتای خداوندی
میآموزم
و تابوت شکست آرزویت را
به دوش قلب بیمارت
میگذارم
عارفه بهارت
۲۲/۰۸/۲۰۱۳ |