۱.
پدر!
امشب, عقب ابرهای تیره
نامه ی مچاله ی دریافتم
با بغض صد ساله
با واژه های بیان نشده
با اشک های پنهانی
با لبخند شادمانه
و یک دنیا تنهایی را
در بی تو بودن احساس کردم
که
تو بهترین اثر گم شده ی جهانی
حالا دیگر تعجب نمیکنم
وقتی
مرا میبوسی
شعری از بوسه های تو
کشف میکنم
وقتی قول میدهی
بیشتر به وجودم ایمان میاورم
اما جهانی که به قدم هایت تسلیم میشوند
همچو سوسک های زهری
ترا نیش میزنند
بی انکه تو بدانی
از مهربانی های تو سوء استفاده میکنند
و خسته میشم
از زبان های ترجمه شده ی شان
از نگاه های بی رحمانه ی شان
که ترا
تنها در میان جنگلی به دهن گرگ های وحشی
رها میکنند
اما تویی که با مهربانی ات حیوان وحشی را
هم رام میکنی
اما نه!
ان که ریسمان است
در چهره ی انسان.
اندیشه شاهی
۲.
مادر!
موهایت سپید ات را به دست نسیم صبح مرگ
سپردم
ببخش
اگر وقتی میایی دنیای خوشبختی کوچک ام
به قناری حنجره ی بل بل مبدل شده
که در نبودنت سرزنش اش کسی نمیکند
ببش
اگر گاهی دغدغه هایم میسرایم
میدانم که
دوست نداشتی شاعر باشم
نشسته ام و دارم فکر میکنم در غیاب تو
که کاش میتوانستم
لحظه ی فراموشت کنم
کاش میتوانستم
لبخند شادمانه ی به یاد کودکی ام بزنم
ببخش مادر!
که سخت دلتنگ ات شدم
دلتنگ دست های مهربانت که موهایم را شانه مزد
انگشت های زیبا که راه رفتن را برایم آموخت
ببخش مادر
اگر صبح خورشید با نسیم شاعرانه اش
مرا به آغوش میکشد
اسم ترا زمزمه میکنم
انگار تویی که مرا نوازش میدهی
و
آغوشت چه آرامترین ساحل زندگیست
حالا تو بگو
چرا لبخندت وسوسه ام که
بار بار برایت بیمیرم
و دوباره شعر زنده شوم؟
اندیشه شاهی |