نصارائی زنی را نزدعیسی برد
ودرمحضر شهادت داد
که، این زن پاکدامن نیست
زن ازشرم گنه چون آهوی زخمی هراسان بود
و مروارید اشکش
ازخجالت روی مژگان بود
مسیحا، از تأثرهمچوگردابی بخود پیچید
و توأم با سکوتی روی یاران دید
ولی ازچشم همراهان او،برق غضب جوشید
یکی آهسته،اما با ادب، پرسید
که ای روح مقدس ازچه خاموشی؟
چرا ازجرم این پتیاره
این سان دیده میپوشی؟
سزای این چنین جرمی
مگر بر تو مبرهن نیست؟
ولی روح القُدُس
با شاخهء خشکی که برکف داشت
نقشی برزمین میزد
وبا پای تفکر،گام در راه یقین میزد
که ناگه اعتراض دیگری زان جمع بالا شد
که : ای عیسی، چه میخواهی؟
گناه او نمایانست
سزایش،سنگسارانست
چراغ عفت مریم
درون سینه این دیو روشن نیست
واین بدکاره را راهی
بجز در زیر سنگ شرع مردن نیست .
پس از اندیشیدن کوتاه
مسیحا آن سکوت تلخ را بشکست
وچون روشن چراغی درمیان دوستان بنشست
وگفت: آری
چنین کاری
سزایش سنگساران است
ولیکن سنگ اول را
به سوی این زن آلوده در عصیان
کسی باید بیاندازد
که خود عاری ز عصیان است
و دامانش رها از چنگ شیطان است
و میپرسم
که مردی با چنین اوصاف
اندر جمع یاران است؟
مسیحا حرف خود را گفت و سر را در گریبان کرد
و همراهان خود را زان قضاوتها پشیمان کرد
کی را جرئت
که نزد پاک جانان
جان خودرا پاک از لوث خطاء بیند
کی را زهره
که خودرا پاکتر از انبیاء بیند
پس از لختی
کزان بی حرمتی یاران خجل گشتند
و از محضر برون رفتند
مسیحا ماند وآن زن ماند
وعیسی با زبان نرم آن محجوبه را فهماند
و با اندرزهای پاک
بذر عفت ونیکی
بدشت خاطرش بنشاند
و آن زن با هوای تازه ئی بیرون زمحضر شد
و تصویر نوی از شرع
در ذهنش مصورشد
که ازخون بنی آدم،چراغ شرع روشن نیست
و راه شرع تنها راه کشتن نیست
ترا ای ادعا پرداز احکام مسلمانی
نمی گویم مسیحا شو
که ایمان پیمبر
در دل و جان تو و من نیست
ولی سر در گریبان کن
و ازخود نیز پرسان کن
که اعمال تو آیا
گاه گاهی
بدتر از کردارآن زن نیست؟
و از داغ هزاران جرم پنهانی
بگو ای مرد
ترا آلوده دامن نیست؟ |