در تو دو چشم وحشی، یک چهرۀ اناری
در من دلی که پرشد از آه و بیقراری
آیینه را به مشتم طوری زدم که دیگر
درمن ترک ترک شد تصویر مرد جاری
زیر پلی نشستم تا کس مرا نبیند
آمد سگی کنارم، پرسید گریه داری؟
غمگین نباش، مجنون! رسم جهان بدل شد
لیلی بمان بگوید دیوانۀ فراری!
یک شاخه گل برایت سوغات خواهم آورد
آنهم اگر نمردم از دست انتحاری
مادر کلان پیرم روزی نصیحتم کرد
بنویس روی سنگی این را به یادگاری:
تقصیر آدمیزاد از سعی باطلش بود
ورنه خلاصه میشد دنیا به عشق و یاری |