کابل ناتهـ، Kabulnath




















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

اندیشه شاهی

 
 
اولین بوسه!
داستان کوتاه


 
 
 

   

تنها نگاه میکرد و از اظهار احساس اش هراس داشت, چون میترسید که اگر جواب رد بدست آرد بعد چه؟ اما همیشه نگاه اش صادقانه, پرمهر, راحتبخش, عاشقانه و لطیف بود.. این نگاهی زرم آورش سالها ادامه یافت اما هیچ گاهی تلاش نمیکرد که نزدش برود و اظهار محبت اش را کند و این خیلی جالب بود و یک سوال بزرگ؟

 

بلاخره رفتم و گفتم: اینقدر نگاه پرشور و عشق ورزی از میانی کتابهای ریاضی لذت بخشه برایت؟

 

اولین بار دیدم که چه معصومانه و صادقانه میخندید..

دستش را گرفتم و از کلاس ریاضی فرار کردیم, و رفتیم عقب دبستان مان که میدان بازی مان بود.

 

گفت: دستم را رها کن.

رها کردم

و رفتم..

 

فردا اش که دبستان امدم و دیدم که باز هم با هم همان نگاه زرم آور و عاشقانه اش نگاه ام میکند.

 

اصلا چنان برخورد کردم که اصلا نمیشناسم اش و در فکرش هم نیستم اما مخفیانه و کسری در دلم میگفتم که کاش بیاید و بگوید که بی اندازه دوستت دارم.

 

نه! چنان نشد که من میخواستم و منم کم کم داشتم ازش دلسرد میشدم چون میخواستم کسی را داشته باشم که همیشه کنارم باشد و از من بشنود و با من شوخی کند و از شوخی های من لذت ببرد.

 

یک سال دیگر هم گذشت و ما هم یک سال بزرگتر شدیم و خواستهای مان هم بیشتر شد و من از ان دبستان خودم را تبدیل کردم چون در دوران تعطیلات تابستانی ام دوست پسری داشتم که در دبستان من درس نمیخواند.

 

و من کاملا در باره اش فراموش کرده بودم, اما اون فراموشم نکرده بود و از قبل کرده هم زیباتر و شیک کلاسیک شده بود که من همیشه دوست داشتم که باشد.. یک هفته بعد از آغاز دبستانم دیدم که او هم دبستان اش را عوض کرده بود و در دبستانی که من بود امده بود اما نمیدانستم که دلیل عوض کردن دبستانش من بودم, و باز هم همانطور هر روز نگاهی او دیوانه ترم میکرد و داشتم کم کم وحشی میشدم چون نمیدانم چرا اما یک کشش داشت چشمانش, صدایش و غرورش.... با اینکه میفهمید که دوست پسری دارم اما باز هم دست نمیکشید از نگاه کردنش و لبخند دوستداشتنی اش.

 

منم داشتم عاشق اش میشدم و هر روز انتظار دیدارش بودم چون ان زمان دیگر برایم مهم نبود که او اظهار میکند یا خیر اما تنها یک نگاه اش هم کافی بود.

 

با دوست پسرم که بودم تنها ازش خوشم میامد اما عاشق اش نبودم و برای همین به بهانه های که هیچ اند خلاصه کردم و رابطه ام را باهش شکست دادم.. و دوست پسرم هم با من داشت دعوا میکرد که همان لحظه اون از کنار کلاس درسی مان گذشت و داخل شد و دستم را گرفت و مرا دوباره همان جایکه یک سال قبل من برده بودمش این بار او مرا اونجا کشاند و دستم به دستش بود اما چشمانش یک جنون داشت که من حیران بودم یعنی چه میشه دیگر؟؟ می هراسیدم و تنم به لرزش آغاز کرد و سخت سردم بود در ان زمستان سردی که روی خیابان کنار هم نشسته بودیدم.

 

 

صورت اش را سوی من ورونه کرد و گفت: دوستت دارم و این تنها چیزیست که این سالها میخواستم بگم اما خواهش میکنم تو ناراحت نباش اگر مرا قبول نداری من برمیگردم به همان دبستان مان و حتی اگر ممکن باشد این شهر را ترک میکنم, اما تو با از من ناراحت نباش.

 

به چشمانش نگاه کردم و به آغوش کشیدمش و گفتم احمق نمیشد کمی زودتر میگفتی؟ لبخند زدیم با هم و کلاس ها را رها کردیم یعنی فرار کردیم و دبستان را برای اولین روز عشق مان قربانی کردیم..

 

هر روز دبستان میرفتیم و با هم میبودیم بعد از کلاس های مان تمام شهر را گز میکردیم و قدم میزدیم و شوخی میکردیم و حرف میزدیم.

 

سه سال با هم بودن را تجربه کردیم و صادق بودن را از او آموختم که صادقانه عاشقم بود و صادقانه دوستم داشت, اما هر روز لاغرتر میشد و هر روز بد صورت اما من هنوز هم عاشق اش بودم چون او هنوز هم همان شیک و کلاس روسی بود برایم.

 

روزی در کلاس نشسته بودیم همه و استاد هم داشت سوالهای میکرد در باره ی درس های مان که ناگهان اون افتاد و از دماغ اش خون جاری شد و من با جیغ زدن بی هوش شدم , اما وقتی چشمانم را باز کردم تنها فامیل ام کنارم بود و با هیجانی پرسیدم که "نورلان" چطوره؟ گفتند: در بیمارستان است ناراحت نشو همیشه چیز خوب میشه؟

 

بیرون شدم و به سرعت که بلند به دویدن آغاز کردم و رفتم بیمارستان, مانند دیوانه ها داشتم اتاق اش را جستجو میکردم که بلاخره با برادرش سر خوردم که چشمانش آشک غم میبارید و با فغان داشتم می پرسیدم که چه شده و کجاست؟ گفت: اون دیگر وقت ندارد عزیزم!

 

و من مانند اینکه جنازه ام را میخوانند و کسی دستم را سوی مزارم میکشاند با اینکه من نمیخواهم مرا گور کنند.

 

رفتم کنارش که داشت نقاشی میکرد و گفتم تو هم سخت بی وفا بودی..

باز هم همان لبخند پر ترحم و معصومانه اش که مرا مجذوب اش کرده بود روی لبانش چیده بود.

 

دستم را گرفت و بوسید.

گفت: خواهش میکنم بعد از مرگم اشک نریزی کاملا وقتی مامان ات را از دست داده بودی.

درسته؟

 

گفتم: درسته عزیزم!

 

یک ساعت به هم نگاه کردیم و حالش بدتر شد که باز هم او را در اتاق عاجل بردند و لمس دستانش را روحم احساس کرد چون جسم من منجمد شده بود.

 

بعد از دو ساعت داکتر بیرون شد و گفت ما متاسف هستیم چون سرطان اش خیلی پیش رفت کرده و دیگر زیاد وقت ندارد که مادرش فریاد زد و همانجا و من افتادم روی زمین و اصلا پا و دستم را حس نمیکردم.

 

داخل اتاق شدم و به سخت به آغوش کشیدمش که اولین بار مرا از لبانم بوسید و گفت: آرزوی من برآورده شد و روی شانه هایم جانش را سپرد..

 

 

اندیشه شاهی

 

 

 
 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۹۵            سال نهــــــــــم                      سرطان    ۱۳۹۲                اول جولای   ۲۰۱۳