در تمامیت خیالات بی سرانجامت که دستبرد میزنی
از فرازگاه حماقتت
بر گور سردت فرود می آیی
سرت را که در ذهن بیمار هزار دار نشسته است
در گریبان اندوهت فرو می بری
چشمهایت بوی خون دارند
صدایت بوی مرگ
نفسهایت بوی تمام قتل عامهایت را
که از ارزگان تا قزل آباد
در گردن خاطرات زمین آویخته است.
برگهای تقویمت که نمیدانم
با کدام فاحشه خانه پیوند می خورند
و حضورت در دخمه ی گورت
که نمیدانم لبخند کدام حرامزاده را تمدید می کند
درگذر گاه گلویت گیر افتاده اند
و تو د میان انبوه پیامبران
در جستجوی بهشتی که نیست
ایمان می فروشی.
در تمامیت تو پیامبر ظهور می کند
فرشته گان حرامی هرصبح برای پذیرایی
طالبان صف می کشند
و تو در قرارگاه حماقت
در انتظار معجزه ی حوا نشسته ای
تا آدمیتت را برتنت پیراهن بدوزد.
خوش به حال ملا عمر
که هر صبح در میدان بهشت اتن می کند
شبها که خسته از کشتارگاه گوسفندان بر می گردد
تن در آغوش کنیزان استخدامی که در بهشت حوریه و
در آمستردام فاحشه می شوند
در خواب ناز فرو می رود.
آدم که نمیشوی!
در آغوش حماقتت
دست در گردن مرگت آویخته ای
تا طعم لبان معشوقی که نیست
تو را رستگار کند
درود بر ملا عمر
که برای ملاقاتت با خدا
هر صبح راه میان بر می زند
۱۱ می
۲۰۱۳ گوتنبورگ
|