از زبان یک تن از خدام قبلی وشاکیان فعلی شنیدستم که :
باری مؤظفم نمودند که خریطۀ نقدینۀ مقامات والا را به حضرت ادنی برسان. من که از این طرف به آن طرف واز آن طرف به اینطرف در بــُرد وآورد، پیراهن های بسیاری کهنه نموده و در عرض وطول راه شیره بر سرها مالیده ام،پذیرفتمی که خواهش آمرانۀ بالا را اجابت کنم. چون وارد کاخ سخندان وسخندارشدمی، با آن که عینک های سیاه را از چشمان دور نکردم، دربانان بهترم شناختند وسر تعظیم فرو بردند و بفرمائید فرمودند. چون راه دفعات پیش پیمودمی، در آن خانۀ با سروصدا ایشان را نیافتمی . دیگران همه بودند، خمیازه میکشیدند، میخندیدند، مست وسرحال یکی بر روی شکمک لاغر قبلی که اکنون جای مـــیزغذاخوری اش را گرفته است، دست نوازش داشتی. دیگری ریش خویش نواختی که دوران کوتاهی ات به سر رسیده است، ترا میباید که طویلتر نمایم که به روز دیگر کار بیشتر آیی. وقتا که
خریطه بدیدند، تبسم لبان همه را فرا گرفت وبنای مسرت نهادند . زیرا دانستندی که نا حلالی را منتقلم .
اما شخص ایشان نبودند. علامت واشارتی نیافتم . برگشتم که راه دیگر بجویم. چشم ام به توتۀ چپنی فتاد که رنگ آشنا بود. از آن قیاس واشارت ها که هر کسی را رمز ورازش عیان نباشد، دانستمی که در جای دیگر غنوده اند.سر بدانجا کشیدم که روزی دوپایان را راهی نبود.صدای پرندگان را هم از آنجا می شنیدی. پایینتر رفتم که در اطاقی نیمه تاریک ،بر روی زمین بی فرش افتاده است، از همۀ غم های دنیا بی خبر! اندیشیدم که شاید او را حالت استخاره ای درکار باشد. مگر چنان حال واحوال نیافتمی. گفتم منتظر من است تا به چشم سر ببینم که حال ایشان زار است وچون بر گردم آن حال به سمع والا برسانم که به نقدینه ها بیفزایند.
هرچه بود، خداوند داند ،او و روز محشر!
با شنیدن صدای پایم از خواب پرید و از جای بلند شد . سوال نمود که ملاصاحب ت . . . هستید؟ هنوز جواب نگفته بودم که چشم در خریطه گرفت.ثانیاً بپرسید که کسی شما را با این خریطه بدید؟ پاسخ دادم که : صحت شما خوب است . السلام اعلیکم! بلی همه مرا بدیدند .
خریطه بگرفت . فراموشم نشود که دو لطف برمن حقیر وفقیروسرپا تقصیر کردی . یک لطف آن بود که دستی بر شانه ام گذاشت وپرسید که:
عزیزم حق خود را گرفتی؟
در جواب گفتم :
بلی ترتیب کارها را داده اند.
لطف دومی این بود که که مرا از راه مخصوصی که از تشناب به خروج هدایت میشد ، رهنمونی فرمود. هنوز پرسش رهنمایی از راه تشناب در دلم غوره بود که با تبسم این را هم فرمود که :
خداوند از شرمفسدان وخبرنگاران و حسودان وبخیلان همۀ ما را نجات بدهد.
در شانه ام چند بارنوازش کنان دست خود را کوبید ، در حالی که چشم اش کس دیگری را می جست،گفت: با عجله بروید بخیر باشید.
من با عجله تشناب تاریک خانه را ترک گفتم که شاید ملاصاحب ت . . . خریطۀ بعدی را بیاورد. |