خفقان ! خفقان !
صدای هر گامی غم
سرزمین دلتنگ من ،
ای که با غم های بزرگ آبستن میلونها احتمال شده یی
اشک آویخته بر گونه ی کودک ات
چنان قلبم را می فشارد
که حس می کنم
انفجار چیست .
پسرم! کسی نیست ترا زیر سقفی ببرد که آسمانش دل باز داشته باشد
تا بتوانی آزادی را با دست هایت از شاخه ها بچینی
گل مادر ! سیاستمداران ما برای حکایت شرف والای شان
باید جامه ی حریر بپوشند و جام سر کشند
و وقتی جام هاشان تهی گردند، خون ترا بمکند
پسر جان! ترس بی تابی که در گرداب چشمانت توفان کرده
تنها خواب های مادرت را می تواند بر هم بزند
و سطر سطر پریشانی برگ های کتابی که در بغل داری
به دیواره های رگ های چند شاعر و نویسنده خواهد خورد
که درد سر انگشتان شانرا به سرقت برده
عزیزکم! از کجا بیاورم فرهنگ جدید انسانیت
وقتی که سخن سر مست قوم پرستی است
می دانم ... خوب می دانم ما در بخار و مه خواهیم مرد
وقتی حاکمان قصاب اند
و تو گوسفندی فدیه برای حوریان
راستی یادم رفت، ازت بپرسم
روی آن برگ اول کتابی که در بغل داری
آیا نوشته بود: "خدا بزرگ است"؟
|