کابل ناتهـ، Kabulnath

















































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

مریم محبوب

 
 
(بینی بریده)
روایتی  دردناک از اعماق فاجعهء (بد)دهی


 
 

   به تازه گی ها کتاب داستان گونه یی  زیر نام (بینی بریده) به دو هفته نامه زرنگار غرض معرفی و بررسی ارسال شده که در ذیل بدان نظر انداخته میشود:

(بینی بریده) گزارش قصه گونه یی ست که نویسنده آن  ( آقای بریالی برهان صافی ) نظر به مشکلات اقتصادی و ناتوانی مالی، موفق به چاپ کتاب در تورنتو نشده است. اما با زحمت فراوان و تحمل بسیار، توانسته است که برگ برگ این نوشته را به شکل  زیراکس، پرنت کند و بصورت کتاب صحافی و تنظیم نماید و بدسترس خوانندگان قرار دهد.

(بینی بریده) در (۲۲۰) صفحه و دارای پیش نویش و مقدمه برای آگاهی دادن به خواننده اش است. این کتاب از سوی نویسنده برای قدردانی و ارجگذاری، به مادرش اهدا شده است.

(بینی بریده) مشخصات داستان کوتاه و یا رومان را ندارد، مقاله و گزارش هم نیست، روایت و زندگی نامه نویسی هم نیست اما این رساله در برگیرنده و شامل همه ی این موارد است. گاهی روایت نویسنده آنقدر با ریالیتی و واقع نویسی نزدیک می شود که گویی  فلمنامه مستندیست. و زمانی فضای داستانی و قصه یی آن، آن را تا مرز های رمان و ناول می رساند. و زمانی نیز متاسفانه کاملا به یک نظر خواهی و نظر سنجی تبدیل می شود که فردی به موعظه می پردازد و نظریات خود را در باب مسایل اجتماعی و فرهنگی به نحوه یی بیان می دارد که این خوب است و این بد است و اینچنین شود و آنچنین نشود.

این بخش های کتاب صدمه شدیدی به پیکر این گزارش – قصه، می زند. اگر از اینها بگذریم و به اصل گزارش – قصه  کتاب (بینی بریده) توجه کنیم، جا دارد که با دقت بیشتر خوانده شود چرا که فضا سازی عجیب آن، خواننده را مسحور می گرداند.

(بینی بریده)  کتابیست که با الهام گیری از زندگی  واقعی (عایشه) به تحریر در آمده است. سرنوشت غم انگیز عایشه که سال گذشته در رسانه های داخلی و خارجی انعکاس گسترده یی داشت، برای همگان روشن است. این دختر که از سوی خانواده اش به (بد) داده شده بود، سر انجام به اثر خشونت ها و جنگ و دعوا های خانوادگی، توسط  شوهرش با بی رحمی،  بینی و گوش او بریده شد و بصورت نیمه مرده و نیمه زنده در گوشه یی دور از آبادانی و محل زندگی، رها گردید.

برهان صافی نویسنده کتاب، با درنظر داشت زندگی غمبار عایشه، این قصه را نوشته است. اما قصه (بینی بریده) تنها سرگذشت واقعی عایشه  نیست بلکه سرنوشت دردناک ده ها عایشه و خدیجه و صفیه و صفورا و......  در وطن ما می باشد که دستمایه کار نویسنده را تشکیل داده اند. در قصه (بینی بریده) قلم نویسنده از زندگی فلاکت بار خدیجه می گوید که در واقع همسرنوشت عایشه ها و.... می باشد.

نویسنده از سویی با حس عمیق کنجکاوی به این سرنوشت، و از سوی دیگر  با شناخت مستقیمی که  از ویژه گی های زندگی مردم  بعضی مناطق کشور دارد و نیز از اندوخته های عینی و برداشتهای که از تجارب سفر هایش در ولایات مختلف افغانــــستان بدست آورده، به نوشتن کتاب (بینی بریده) دست می یازد.

آقای صافی، به (بد) دادن و به (بد) گرفتن را عمل شنیع و غیر انسانی دانسته و تا جاییکه امکان دارد و ظرفیت فکری و راهگشایی اندیشه اش به وی اجازه میدهد، به تحلیل و ریشه یابی  مساله  به (بد) دادن می پردازد. (بد) دادن که در  بعضی از مناطق کشور ما،  سابقه طولانی و به عنوان یکی از دیرینه ترین  سنت های زشت قبیلوی، تاکنون مروج است.

ریشه (بد) که در فارسی به شکل ( بده ) به معنی یار و رفیق و همبازی تعبیر می شود و تا امروز در بازی های کودکانه این اصطلاح مروج است، ( بد) همریشگی خود را با (Body) در زبان انگلیسی نیز نشان می دهد.

متاسفانه در زمینه (بد) دادن  از نگاه اسیب  شناسی در جامعه، تاکنون اندک ترین تحقیق و پژوهشی صورت نگرفته است. اسنادی کتبی و پژوهشی  که بتواند در این  زمینه  روشنی بیاندازد، در دسترس  نیست. اینکه پدیده (بد) دادن بیشتر در کدام مناطق افغانستان مروج است و آیا این پدیده در مناطقی خاصی مروج است و یا گستردگی بیشتری دارد، اطلاع مستند و دقیقی در دست نیست.

به روایت نویسنده و نیز نظر به نقل قول هایی که از دیگران شنیده می شود، ( بد) گیری و یا به (بد) دادن زمانی صورت میگیرد که بین خانواده ها و یا اقوام مختلف جنگ و دعوا  درمی گیرد و در اثر آن اگر فردی از طرفین در این جنگ کشته میشود، طرف مقابل  برای پایان دادن به این دعوای خونین یک تن اعضای خانواده خود را به شکل خون بها به خانواده مقابل  به شکل برده تسلیم می دهد.

در جایی  که خدیجه کوچک با خواهر کوچکتر از خودش از سوی کاکایش (بد) داده میشود. چنین میخوانیم:

 (( مادر خلیل از دست ما گرفته بود. نزد فامیل بسیار با مهربانی با ما حرف می زد. ناز و نوازش می داد. اما وقتی به طرف خانه شان نزدیکتر شدیم، چهره خود را برای ما آشکارا تر می کرد. ما را به اتاق های خود بردند. و در باره هر اتاق معلومات می داد. که این اتاق از من است. این اتاق از خلیل جان است و حکیم جان است و اتاق های دیگر از کسان دیگر. هر باریکه به یکی از اتاق ها نزدیک می شدیم به دل ما امید می تابید که بگوید این اتاق از شما باشد.... ما را بطرف طویله خانه برد. فکر کردیم که میخواهد حیوانات و ثروت خود را برای ما نشان بدهد، اما برای ما گفته شد که: این جای شماست. برای تان چهارپایی و دوشک و لحاف آماده کرده ایم

وقتی اولین بار به طویله خانه رفتیم و به ما امر شد که در این جا خواب کنیم دلم قریب بود از غم بترکد. گلویم را بغض گرفته بود. فریاد کرده نمی توانستم. من و خواهرم طرف یگدیگر حیران حیران می دیدیم. هر دو بیچاره بودیم. تاریکی آن جا، بوی تعفن آنجا، کثافت سرگین ها، ما را شلاق میزد. شلاقی که زیادتر از حکم زنا بود. زیرا در حکم زنا مثلا صد شلاق میزدند اما این شلاق ها حد نداشت. دایمی بود. باید به آن عادت میکردیم. شلاق آمده میرفت، بدون معطلی، تنها ما باید خود را پشت و روی میکردیم مثل ماهی در کرایی، مثل نان در تنور تا خوب پخته شویم. بسوزیم اما مرگ نداشته باشیم.))

به (بد) دادن و یا به (بد) گرفتن یکی از منفورترین و زشت ترین رسم و رواج هاییست که بیشتر از همه، زنان و کودکان قربانی آن میشوند و ارزشهای انسانی شان از سوی خانواده هایی که او را به (بد) گرفته اند، تا پایین تر از سطح زندگی  حیوانی سقوط میکنند.

(( مادر خلیل گفت: شهزاده خو نیستید  که توقع بلند دارید. دشمن هستید. نوکر ما هستید. اینجا را برای تان انتخاب کرده ایم. اگر قبول ندارید به گردن تان زنجیر می اندازم و به دروازه کوچه بسته می کنم. همراه سگ ما یکجا باشید. اگر سگ غالمغال کرد بدانید که کسی آمده است. دروازه را برایش باز کنید.  اگر دزد آمد او را محکم بگیرید و یا بیشتر از سگ غالمغال کنید.

وقتی مادر خلیل رفت، کم کم به طرف حیوانات نزدیک رفتیم تا خود را معرفی کنیم. آنها را بشناسیم. به آنها بگوییم که ما را از خود نرانند، غالمغال نکنند، به ما بی نزاکتی نکنند، یعنی سرگین و شاشه نکنند. ما را هم اتاق خود بدانند. با ما دوست باشند. ما بی پناه هستیم. مادر و پدر و قوم و خویش نداریم. مثل آنها هستیم. اما تفاوت ما این بود که آنها را ، مادر و پدر شان، وقتی کلان شده بودند از راندند. اما ما را در این طفولیت از خود راندند. اما ما را به عوض خون بها گرفته بودند. ))

  

(بد) دهی در بعضی مناطق افغانستان، پدیده ایست که امروز به ظاهر عمومیت ندارد، اما سنتی است که شدیدا با لایه های زندگی  قومی و قبیلوی و جنگ ها و خصومت های قبیلوی بافت خورده است. خون بهاء (بد)  دادن رواج خشنی ست که از درون خشونت زندگی بدوی و قبیلوی برخاسته و ماندگار شده است. در این میان فرد به ( بد) داده شده در واقع  موقف برده و اسیر را در خانواده  (بد) گیرنده، دارا میباشد.که همین مساله در کتاب (بینی بریده)  به نحوه چشمگیری جلوه کرده است.

خواندن  کتاب  (بینی بریده) تحمل و صبوری  می خواهد تا خواننده بتواند به هضم اینگونه حوادث دردناک در جامعه برسد. مطالعه این کتاب، شاید احساسات و عواطف خواننده ایکه به ارزشهای اخلاقی، ( اخلاق متعارف ) معیار های نادرست اما مروج اجتماعی و خانوادگی، پابند است را جریحه دار کند و حتی ممکن است  با برافروختگی از ادامه مطالعه کتاب منصرف شود و آن را دروغ محض پنداشته  و چیزی ساخته و بافته و پرداخته ذهن نویسنده  بداند چرا که حوادث کتاب، خصوصیات متعارفی چون ناموس پرستی، غیرت و مردانگی را که در بین خانواده ها به ظاهر شدیدا از آن دفاع می شود ولی در خفا چیز دیگریست، افشا می کند.

(( مدت یک هفته از لت و کوب رخصت شده بودم. در روز عروسی یگانه لباس جدیدکه برایم آورده بودند که بپوشم یک دست لباس یکی از زنهای خانواده بود که برابر من بود. آن لباس نه پاک بود و نه جدید بود. بلکه برتری آن از لباس خودم این بود که پینه و پاره نداشت. لباس را به من پوشاندند. یک ملا را آوردند و مرا به خلیل نکاح کردند. از فامیلم تنها پدر و مادرم همراه با داد الله کاکای کوچکم آمده بودند.

شب شد. مرا به یک اتاق دیگر بردند. در یک اتاق تنها. اولین بار بود قالین سرخ را زیر پایم لمس می کردم. بعد یک دانه دوشک پخته ای را زیر پایم دیدم. ساعت ها بیدار نشستم. بلاخره شوهرم آمد. بدون سلام و کلام از گلویم محکم گرفت. چند سیلی محکم برویم نواخت  تا به اصطلاح ترس خود را به دلم بچسپاند. هم از اینکه آن روز نتوانسته بود به مراد دل خود برسد. بعد که احساس کرد به اندازه کافی ترسیده ام، یخنم را پاره کرد. بازهم دست چپش به سینه ام جا گرفت و دست دیگرش ایزار بندم را با چاقو پاره کرد. وجودم از ترس بی حرکت شد. این بار کسی به کمک من نیامد. فریاد کرده نمی توانستم. سر انجام کارش تمام شد. گلویم را رها کرد. بعد از چند حرف پوچ و ناسزا، مرا رها کرد و رفت. به من گفت: به طویله خانه، جای همیشگی ات برو. در این جا بار دیگر نبینم ترا.

این  همه برای شب عروسی ما بود. بعد از اینکه وظیفه زن بودن خود را انجام دادم باید از آن اتاق خارج می شدم و دو باره با خواهر کوچکم در طویله خانه همراه با گاو ها و گوسفند ها زندگی می کردم.

در برنامه های خانواده شوهرم چیزی کمبود بود  که باید آن را با لت و کوب و فحشا و دشنام شوهرم، پر می کردند و آن را پر کردند. لذا تا قبل از عروسی، هر روز سه بار لت می خوردم بعد از عروسی به چهار بار ارتقا کرد.

شوهرم خلیل بعد از هر چند وقت، به فاصله های نا منظم، به سراغم می آمد. مرا زحمت نمی داد که به اتاق بروم و یا خود را پاک بشویم. بلکه کارش را در همان طویله انجام می داد و می رفت. یک روز که عادت ماهانه بودم، آمد که با من عمل جنسی کند دید که خون پر هستم. با چوب چند ضربه محکم به کونم زد بعد از راه عقب با من عمل جنسی را انجام داد. این بار متوجه شدم که  او کمی خوشحالتر به نظر می رسد. یعنی لذت بیشتر می برد. حس کردم در وقت های که با من نیست با بچه ها ساعت تیری می کند.))

در این کتاب،  دنیای خانواده ها  و روابط اجتماعی آنها که نویسنده جغرافیای آن را در منطقه گردیز مشخص کرده، روابط مادر و دختر و شوهر و برادر و برادر زاده و کاکا  و ماما و مادر کلان و پدر کلان و خشو و خسرو و همسایه ها و اقارب و ملای کوچه و گذر،  درهم آمیخته اند و با بافت تو در تو و پیچیده خود، آنقدر خانواده ها دست به یخن حوادث ناگوار و خشن می شوند که مرز های حرمت و احترام از میان می رود و به جایش دروازه های سقوط و فحشا و رسوایی و روابط جنسی پنهان و آشکار، دهن باز می کند و کرامت انسانی و حریم پاک خانواده ها  را از هم می پاشاند.

(( یک روز جمعه، در حالی که دوله سرگین چینی به پشتم بود، متوجه شدم که در یک میدان مرد های بسیار جمع شده اند. روز سگ جنگی بود. چون از علاقه برادر کلانم قدیر جان میدانستم که او نیز سگ خانه ما را حتما به این سگ جنگی آماده کرده است. کم کم پیش رفتم. در همین اثنا دیدم که برادرانم برای رفع ضرورت از میدان سگ جنگی دور شدند. برادرانم وقتی مرا دیدند به طرف من تغییر جهت دادند. آنها به فکر اینکه دختر سرگین چین هستم و رفع شهوت با چنین دختر ها آسان و کم مصرف است، گوشه یی از ایزار خود را به دست گرفتند. وقتی نزدیک شدند نام آنها را گرفتم. قدیر جان و نظیر جان کجا میروید. آنها از شنید نام خود متعجب شدند. اما مرا نشناختند. برادرم قدیر که دو سال از من کوچکتر بود بطرف من آمد و به پرزه پرانی شروع کرد. ( ده افغانی میدهم یک دقیقه وقت ترا میگیرد. کار ما را خلاص کن. ) گفتم نی. گفت ( از اینکه دختر غریب هستی ممکن دیگر نتوانی مثل ما شکار پیدا کنی صد افغانی می دهم. ) باز گفتم نی برادر جان. ( از برادری بگذر، یک چیزی برایت می دهم .... حتما خوشت می آید. اگر خوشت آمد پیسه ما را پس بده. ) گفتم نی تو برادرم هستی. گفت  ( برو پیسه از تو خوشی هم از تو، مقصد کار ما را خلاص کن.)

دیدم که حرف مرا نمی شنوند و مرا مسخره می کنند پا به فرار گذاشتم. آنها مر اتعقیب کردند. در بین راه یک دند کوچک آب دیدم. نمی دانم که آب گندیده بود و یا شاشه خر و گاو بود. از آن آب گرفتم و روی خود را شستم. قدیر بطرفم دوید. از هر دو دستم گرفت. برایش قسم خوردم که برادرم است. نام پدرم احمد الله خان را گفتم. من همان خواهر بزرگت خدیجه هستم. یادت است که نمی خواستی مرا از خانه ببرند.مرا به آغوشت محکم گرفته بودی. برادرم وقتی این حرف ها را شنید یک قدم عقب رفت. خوب سر ا پا مرا نگاه کرد بعد یک سیلی محکم به رویم زد و گفت: ( تو نجس هنوز هم زنده هستی. ) از سیلی برادرم خوشحال شدم. زیرا اولا تحفه فامیلم بود ثانیا از گناه کردن نجادتش دادم. او حق داشت مرا سیلی بزند زیرا شوق او را از بین برده بودم. بعد برویم تف انداخت. ))

دراین روایت دردناک، جایگان کودکان  معلوم نیست. آنها گاه به بازی های معصومانه خود مشغول اند و گاه در زیر بار ستم های بزرگسالان، عاطفه و احساسات ظریفانه شان سخت صدمه می بیند. آنها شاهدان کوچک و وجدان های بیدار در برابر حوادثی اند که بزرگسالان و اقارب و اعضای خانواده ها، با لت و کوب و چاقوکشی و تفنگ و دشنام و اهانت،  به جان همدیگر می افتند و به جای محیط پر مهر و محبت خانوادگی، فضای تلخ و دهشتناکی را در برابر دیده گان آنها می آفرینند.

در این برخورد های بیمارگونه و استریک، روابط خانواده ها و اقارب و و دوست و آشنا و دشمن و مردم محل چنان به نظر میرسد که گویی یک جمع متخاصم در برابر هم قرار گرفته اند و جز توهین و تحقیر و اهانت یکدیگر و جنگ و خشونت چیزی دیگری ندارند که برای همدیگر تقدیم بکنند. گاهی این روابط خصمانه به حدی باور نکردنی به نظر میرسد که خواننده نا آشنا با محیط،  تصور میکند که در دنیای غیر واقعی قرار دارد. برخورد ها و مراودات آنقدر خشن و زشت و وحشتناک جلوه میکند که از واقعیت بدور می نماید.

(( خسرم مرا از روی سیاست می زد. اما شدت ضربات او بسیار کم بود. زیرا اگر نمی زد دیگر اعضای خانواده به او بد گمان می شدند که او با من کدام کار دیگری دارد. بخصوص از خاطر خشویم شاه گل، لهذا من هم به لت های او بیشتر آخ و ناله می کردم. یک ایورم حکیم نیز در اوایل مرا زیاد می زد اما بعد از چندی که متوجه شد گناه ندارم، فقط چندی می گرفت. بعضا با پلاس چندی می گرفت. تنها کسی که از صدق دل میزد، خشویم و شوهرم بود. چون آنها در زدن ترحم نداشتند من نیز در لت خوردن بی درد بودم. چونکه برایم عادت شده بود.

یک روز که از درد چوب و زبان خشویم طاقت فرسا شده بودم، تصمیم گرفتم که خودکشی کنم. سرگین هایی را که در یک جا جمع کرده بودم یک مقدارش را گرفتم و آتش زدم. داخل آن شدم. لباس هایم سوخت. یک قسمت آتش نیز به بدنم رسید. اما کسی مرا از آن جا خارج کرد. یک دست قوی بود. بعد که متوجه شدم خشویم بود. او گفت:  چرا خود را می سوزانم. برایش گفتم که می خواهم که از این زندگی، از این زندان نجات یابم. برایم گفت که تو پشک هفت جان هستی هرگز مرگ نداری اما تو باید تاوان سرگین های را که سوختانده ای، بدهی. بعد یک لت جانانه نثارم کرد. این درد آورتر بود. زیرا اولا برهنه بودم دوم اینکه بعضی از قسمت های بدنم سوخته بود. بعد از لت کردن وقتی خودش مانده شد یک پیراهن چرکین دیگر برایم داد تا بپوشم و برهنه نباشم. ))

در کتاب (بینی بریده) خانواده ها در زشتگویی و دشنام دادن و توهین  و بی حرمتی و جنبل و جادو و تعویذ نسبت به همدیگر هیچگونه  مرز اخلاقی نمی شناسند، بهتان و تهمت و ناروا زدن به همدیگر و روابط نامشروع با ماما و کاکا و خسر و خشو و حتی خواهر و برادر و همسایه و ملا در ظاهر پنهان، اما شکل عام دارد. ملای محله مشکل گشای همه است. در حالیکه از رابطه زنش با دیگران آگاهی دارد هم طومار و جادو میکند و هم بیشرمانه از زنان سو استفاده جنسی می کند و در حین زمان راز دار تمام زنان محله است .

(( موقع که ملا می خواست دروازه را بسته کند، به اطراف دید یعنی به کوچه دید که کسی از آمدن ما متوجه نشده باشد. چشمش به من افتاد. به خشویم گفت: او دختر کیست؟ خشویم گفت: که نوکر خانه ماست. همراه من آمده است. بگذار که در همان بیرون باشد. اما ملا گفت اگر نوکر توست باز هم باید داخل خانه بیاید. تا کسان دیگر متوجه نشوند که تو در خانه من آمده ای. لذا خشویم بی جواب ماند. به من اشاره کرد که داخل بیایم. ملا و خشویم داخل خانه شدند. من در حویلی ملا گردش کردم. میخواستم که خود را مصروف بسازم. یک چاه آب دیدم. دوله آن را بیرون کردم. پر از آب بود. کمی خوردم. بعد از موقع استفاده کرده رویم را پاک شستم. موقعی که میخواستم رویم را با دامنم خشک کنم، متوجه نبودم که ملا مرا تماشا میکند. دامنم به رویم بود و ناف و دلم معلوم میشد.  بعد از آنکه  دوباره دامن خود را پایین کردم و به فکر آنکه کسی مرا ندیده باز هم برای خود مصروفیت می پالیدم. که ملا از عقبم گرفت.  برایم گفت: چه می پالی. برایش گفتم هیچ هیچ. زیبایی و جوانی ام ملا را غرق کرده بود. ملا دست و پا می زد تا خود را از غرق شدن نجات دهد. اما نمی توانست. بالاخره دو باره به خانه رفت. و به خشویم گفت که چاره جویی کن. خشویم که تا آن زمان روی پاک مرا ندیده بود برایش گفت: که آیا دلت میشود که از روی سرگین پر او ماچ بگیری؟ ملا برایش گفت که چاره میکنم. و بعد مرا صدا زد که داخل خانه بیایم. وقتی خشویم مرا دید بسیار قهر شد که چرا خود را شسته ام. چه مدعا و مقصد دارم. اما نمی توانست که نزد ملا مرا حسابی لت کند. لذا به ملا گفت که چه چاره کنم هر چه میخواهی انجام بده. ملا گفت که میخواهم امروز به عوض تو از نوکرت کام دل بگیرم.

خشویم از روی بی سرگینم حیران مانده بود. و من از دیدن بدن برهنه او در خانه ملا حیران بودم. در آخرین لحظاتی که ملا میخواست با او عمل جنسی کند میخواست که پرده های کلکین را خوب کش کند تا داخل خانه معلوم نشود و در آن موقع چشمش به من افتاد و از عمل جنسی با خشویم خود داری کرد. لذا خشویم به من گفت: راز دار همدیگر باشیم. هر دوی ما زن هستیم. این اولین بار بود که خشویم از آن بلندی اصل و نسب و اسپ غرور پایین آمد و خود را با من برابر ساخت. اما من با وجود فقر و وبی چاره گی خود را از او بلند یافتم. به ملا اخطار دادم که به من نزدیک نشود. اما ملا به کمک خشویم مرا مثل یک بزغاله چپه کرد. خشویم مرا محکم گرفت. و ملا از ... استفاده کرد. ملا گفت که اگر رویت پاک میبود و پنجه هایت در فکر انتقام نمی بود........ بغل ترا پر می کردم  مثلیکه خشویت را چند بار.... دار کردم. خشویم گفت: دست پر برکت داری. اما موقع آن نیست که همه راز ها در این جا بیان کنی. ))

حوادث این کتاب انعکاس دهنده  روابط  و خانوادگی دهه های اخیر افغانستان است. مسایلی چون جنگ های قومی و تنظیمی و فقر و بیکاری و رشوه ستانی و سواستفاده های جنسی و بی قانونی و بی عدالتی و بی سرپناهی همه و همه در آن شرایط دست به دست هم می دهند تا شیرازه  و حرمت و حیثیت انسانی خانواده ها و بخصوص زنان و کودکان در ورطه بدنامی و  و رسم و رواج های قرون وسطایی  سقوط  کند.

بخش های آغازین کتاب که به مشکلات خانواده ها و جنگ و جدال های خانواده گی پرداخته است، فوق العاده جالب و دارای شیوه هاییست که میتوان در آن رگه های قصه نویسی داستانی را دریافت. کتاب به زبان ساده نوشته شده است و درک و فهم آن به سادگی میسر است.

سرنوشت خدیجه که به (بد) داده شده، وحشتناک است. خواندن سرگذشت او نفس را در سینه تنگ می سازد و مقاومت سرسختانه او در برابر این همه جنایت، خواننده را به تحیر وا میدارد.

((  شوهرم گفت: من ترا این جا آورده ام که تنها رهایت کنم. گرگ ها و سگ ها ترا بخورند و یا از گرسنگی بمیری. نزد خود گفتم این که مشکل نیست. از تنهایی نمی ترسم. اما چاره گرگ را چطور کنم به این فکر بودم که ناگهان شوهرم چاقوی خود را از کمر کشید. گفت: نترس ترا نمی کشم و می بینی که کس دیگر هم نیست که ترا سنگسار کند. من هم حتی یک سنگ به تو وار نمی کنم.

بعد دستانم را زیر زانوانش گرفت. بعد از اینکه مطمن شد دیگر حرکت کرده نمی توانم، چاقو را نزدیک گوشم آورد، کلمه  << الله و اکبر >>  گفت هنوز حرفش ختم نشده بود که خون از گوش راستم جاری شد. با چشم خود خون را روی سبزه ها میدیدم. درد گوشم آنقدر زیاد بود که بریدن بین ام را احساس نکردم. تنها دیدم یک توته بینی نیز در زمین افتاده. مرا رها کرده و بالای آنها لگد میکرد. ))

 

 نویسنده در این کتاب،  اعتقاد و باوری که  جامعه  زن  را عامل جنگ و ستیز و نفاق های خانوادگی می دادند، زیر سوال قرار می دهد. بصورت بسیار صریح از تحمل خدیجه و سنگینی ستمی که به او روا می دارند و سواستفاده های جنسی که از او می شود و اینکه حتی او چگونه از طرف  خانواده شوهرش  لت و کوب و به خودفروشی سوق داده می شود، پرده بر می دارد و در واقع به مظلومیت و بی گناهی او اعتراف می کند.

این کتاب در برابر ارزش هایی که در آن نهفته است، دارای نقاط ضعف هایی ست. نثر کتاب روان و شسته و پاکیزه نیست و بر علاوه اشتباهات طباعتی، نثری از هم گسیخته با ضعف های انشایی دارد.

اضافات کتاب، بیش از حد است. اگر کتاب روزی اقبال چاپ دو باره یافت بایست  با باز خوانی  و ویراستاری لازم، بخشهای از کتاب برچیده شود. متاسفانه همین بخش های اضافی، متن  اصلی را صدمه زده است.

آقای صافی، با سرسختی و استقامت بینظیر، توانسته است که تعدادی از کتابهایش را در تورنتو بدسترس مردم قرار بدهد تا از اوضاع و حوادث تکاندهنده ایکه مردم ما را در چنبره اش  خرد و خمیر می سازد، آگاهی یابند. وی وطندارانش را تحسین و تشویق میکند که هر چه بیشتر به مطالعه و کتابخوانی روی بیاورند.

پایان

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۹۳            سال نهــــــــــم                      جوزا    ۱۳۹۲                اول جون   ۲۰۱۳