کابل ناتهـ، Kabulnath




















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

عبدالجمیل شیرزاد

 
 
مولوی پنجره ی به سوی بی نهایت


 
 

   

امروز شاید به پرسشی که چرا این همه مولوی در محراق توجه جهانیان قرار دارد، همه ما روبرو شده باشیم. چه کسی اما به به پاسخ های این پرسش به صورت ژرف توجه نموده باشد؟ آیا گاهی مجال پرداختن به این امر را داشته اید که انگیزه ی پرداختن به مولوی را دریابید؟

در کشور ما، هستند کسانیکه از بس گرفتار مرز بندی میان سرخ و سبز و سیاه و سپید شده اند، بیم آن میرود روزگاری میان نیم کرۀ چپ وراست مغز خود حصار کشی کنند. از این آدمیان کسانی رنگ اندیشه ی خویش را به روی پیکر دیدگاه های مولوی می ریزند و بر سبیل عناد میگویند مولوی از رهگذر تساهل دینی بیشتر مورد توجه غیر مسلمانها قرار گرفته است. من اما دراین مقال میخواهم ریشه های بازخوانی متن مولوی را فروبکاوم که چرا در میان سایر گردن فرازان پهنه ی معرفت بشری این همه به مولوی می پردازند  و یا این نفیر رسایی مولوی که از پس سده ها هنوز نیرومند به گوش میرسد و تشنه کامان زیادی از آن کام دل سیر آب میکنند، چیست؟

مولوی پس از ملاقات فوق العاده یی که با شمس داشت، مولانا شد. دراین ملاقات شمس نه تنها جلال الدین محمد را به رعایت آداب و حفظ رسوم ظاهری مرسوم برای بزرگان دینی آن زمان تشویق نکرد بل از او خواست زیادی از آن رسوم را از خود دور نماید و به آنجام اعمال نوینی بپردازد که در سطح عامه ای مردم نبود و درهمین بستر فکری از آن روزگار تا کنون مولوی در آثارش به زندگی دست یافت که به هیچ صورت "کم شدن و عدم" بر آن سایه نیفگنده است.

نخست باید دید که بستر ناکرانمند اندیشه ی مولوی که این همه تفسیر بر می تابد کدام است؟ اما باید این یادآوری را فراموش نکنیم که نمی توان برای آفتاب دلیلی غیر آفتاب بیاوریم. در منظومه ای فکری جلال الدین محمد بلخی آنچه که برای همه ی مخاطبان مولوی قابل دریافت است همانا فراخوان "شدن" است. این فراخوان به مخاطبانش می گوید ظرف وجود شما چنان بزرگ است که نمی توان با آن حدود فرضی مد نظر گرفت؛ زیرا پای معرفت بسته به قوانین علی بشر تا کنون به آن سرزمین بکر نرسیده است و نباید به اندک بسنده کرد. با سر کشیدن جرعه یی مست نشوید  و لذت نوشیدن دریاها را فراموش نکنید حتا اگر دریا ها نوشیدید مبادا به آن بسنده کنید بلکه پا پیش بگذارید و اگر معرفت بشر بزرگتر از دریاها ظرفی ندارد به سراغ ظرف بزرگتر در میان ملک برآید؛ و اگر ملک هم طی شد از ملک هم باید برتر پرید. فشرده تر اینکه فراخوان "شدن" نهیبی است که شما را از فرو افتادن به گرداب اشباع باز می دارد و از تنزل به "بودن" شما را بر حذر میدارد.

هیچ مستسقی بنگریزد ز آب           گردوصد بارش کند مات و خراب

گر بیاماسد مرا دست و شکم           عشق آب  از من نخواهد گشت کم

(۸: دفتر سوم)

حمله ی دیگر بمیرم از بشر        تا برآرم از ملایک بال و پر

از ملک هم بایدم جستن ز جو        کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک پران شوم         آنچه اندر وهم ناید آن شود

(۸: دفتر سوم)

ملولان همه رفتند در خانه ببندید           بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید

به معراج براید چون آل رسولید           رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید

(۷:غزل ۶۳۸)

مورد دیگر در اندیشه ی مولوی عشق است که آنرا مولوی مذهب خود میداند. این مذهب مولوی آدمی را از مقامات تبتل یا جنگ انسانی با نفسش-همان تلاش برای بازیابی هویت و یا دریافت من اصلی خودش در برابر توفان نیرومند که آدمی را به سوی روزمره گی میکشاند- بر میکند و او را در یک سیر و سفر در کهکشان های نا متناهی قرار میدهد.

عشق دراندیشه ی مولوی از جنس عشقی نیست که سایر دانشمندان در جهان به آن پرداخته اند؛ عشقی نیست که آدمی را مجذوب ساخته و در یک مدار بسته قرار دهد و رفتار های تکراری و دم زدن از شکوه فراق معشوق را در پی داشته باشد. عشقی است که عاشق را پویاتر و مشتاق تر میسازد . به جای میکشاندش که اگر "غزالی" تمام عیار؛ مفتی و یا فقیه زبر دستی هم باشد به او گفته شود:"تو دیوانه نه ای – لایق این خانه نه ای، "کشته نه ای در طرب ، آغشته نه ای"، زیرککی مست خیالی و شکی "، " شمع شده ای قبلیه این جمع شده ای "، "شیخی و سری پیشرو و راهبری" با بال و پری... بدون هیچ اعتراضی بپذیرد و برود و خود را با این معیار ها آراسته سازد.

اما همین عاشق حرف شنو روزگار دیگری به سالکی میگوید:"اگر به خدمت مولانا شمس الدين تبريزي نرسيدي – به روان مقدس پدرم! - به كسي رسيدي كه در هر تاي موي او هزار شمس‌الدين آونگان است و در ادراك سرِّ سرِّ او حيران(۶: ص۱۴).

 این بحث عشق در تفکر مولوی با دانشمندانی که به لحاظ مبنا های فکری با مولوی نزدیکی دارند نیز متفاوت است،  از آن جمله با شیخ شهاب الدین سهروردی "شیخ اشراق"، صدرالدین محمد فرزند ابراهیم قوام شیرازی (ملا صدرا) و محی الدین ابن عربی که شهاب الدین سهروردی در رساله ای " فی حقیقه العشق" می گوید:"محبت چون بغایت رسد آنرا عشق خوانند و گوید که العشق محبه مفرطة" و عشق خاصتر از محبت است زیرا که همه عشق محبت باشد اما همه ی محبت عشق نباشد(۳:ص۱۳).

و ملا صدرا در اسفاراربعه میگوید:"عشق جدا از شوق اختصاص به مفارقات عقلی که از تمام جهات باالفعل است دارد(۴:ص۱۶۸).

و محی الدین ابن عربی در تعریف نزدیک به دو دانشمند دیگر در فتوحات المکیه عشق را افراط محبت میداند(۱:ص ۲۷۸). اما مولوی قطع نظر از وجود یا سریان عشق آنرا در نگرش های طبعی ، ذاتی و عِلی مورد مداقه قرار نمی دهد فقط میگوید:

هرچه گویم عشق را شرح بیان                   چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گر چه تفسیر زبان روشنگر است                لیک عشق بی زبان روشنتر است

چون قلم اندر نوشتن می شتافتد                   چون به  عشق آمد قلم بر خود شگافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت            شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

(۸: دفتر اول، بیت های ۱۱۲-۱۱۵)

چنانکه در همین ابیات نیز دیده شد مولوی عشق را از نبست به یکنواختی و سکون مبرا میداند و آنرا مایه ی دیگردیسی و تحول آدمی میشناسد جایی دیگر در یک تفسیر بدیع و ناب کارکرد عشق را بر خودش چنین وصف میکند.

گربه در انبانم اندر دست عشق            یکدمی بالا و یکدم پست عشق

او همی گرداندم بر گرد سر                نه به زیر آرام دارم نه زبر

(۸: دفتر ششم)

مورد دیگر در اندیشه ی مولوی این است او آدمی را متشکل از دو بخش ، جسم و روح ، می شناسد ومی گوید روح که در جسم آدمی وجود دارد و به او صفت زندگی می بخشد بخشی ذات خدا است و همیشه برای برگشتن به اصل خود در تکاپو است. یعنی اصل در وجود آدمی و مایه ی که حیات آدمی مدیون اوست خون و پوست و گوشت و استخوان نیست، روحی اوست. روحی که در تلاش است بند بگسلد، آزاد باشد، به اوج ها  پربگشاید و از فرو افتادن به خندق های روزمره گی و گم شدن در ریگزار عادت رهایی یابد. این روح به آدمی می گوید از زندان های خود ساخته بیرون شود و از خاک تا افلاک همه را مخلوق بداند و خودش را در جایگاهی بیبند که روح خدا " آفریننده خاک تا افلاک" در اوست و این روح در تکاپو برای پیوستن به اصل خود قوانین دست و پا گیر عِلی و خرد سنگ شده یی بشری را نیز زیر پا گذارد.

قوتت از قوت حق می زهد              نه از عروقی کز حرارت می جهد

(۸: دفتر سوم، بیت۳)

همچنان این قوت ابدال حق               هم زحق دان نه از طعام و از طبق

(۸: دفتر سوم، بیت ۷)

چونک موصوفی به اوصاف جلیل         ز آتش امراض بگذر چون خلیل

(۸: دفتر سوم، بیت ۹)

در زمین دیگران خانه مکن              کار خود کن کار بیگانه مگن

کیست بیگانه تن خاکیی تو                کز برای اوست غمناکی تو

تا تو تن را چرب وشیرین میدهی       جوهر خود را نبینی فربهی

(۸: دفتر دوم)

مولوی اشتیاق پاره کردن پرده های بازدارنده و پیوستن روح آدمی را به اصل خود همانا نفیر سوزناک میشناساند که نوای پرده درش هر عامل بازدارنده را از سر راه دور میسازد و اگر آدمی با این نوا دم ساز شود نفسش در هر جایگاه نو که برسد با آن همسازی یافته و به عین همان جایگاه مبدل می شود و با توجه به اینکه در اندیشه مولوی فراق میان عاشق " روح جدا شده از نیستان"  و معشوق "خدا" وجود ندارد نوع اتحاد میان جسم و روح ایجاد میشود. به همین جهت نهاد و وجود آدمی، هر لحظه به دلیل تحول جوهری در حال تغیر است و در هر زمان دلش اطلس نو می بافد و مرگ و زندگانی مجدد به او میسر می شود.

به سخن دیگر از هر جایگاهی که فانی میشود با قدم نهادن در جایگاه نوین و تازه با آن تازه تر متحد می گردد؛ از همین رهگذر است که مثنوی دوکان وحدت میشود.

عطف توجه به مولوی موردی است که باید پس از گذار گذرا به ساحت وضع کنونی معرفت بشری باید به آن باز گشت. باور غالب دانشمندان این است که سیر تفکر و اندیشه یی بشر به صورت عموم گراف صعودی پیموده است؛ و ملاک اصلی در این حکم همانا میزان چیره گی و سلطه ی بشر بر طبیعت و خدمت گذاری و پیشگاه تن پروری است. در هر دوره مسئله عمده در انکشاف علوم دست کم در صورت غربی آن روی آوردن به راحتی و فرار از رنج، برای انسان دغدغۀ محوری شمرده می شود.

با تمام تظاهر به نجابت و پناه بردن در لاک جایگاه های رفیع بشر امروز بر سر تصاحب منفعت به همان درنده خویی می جنگند که شاید در عصر نئاندرتال در کاسه سر دشمن شان در جنگل های آلمان می نوشیدند. بشر که در یخ بندان طبعیت یخبندان اندیشه ی خود را تجربه کرده بود، به همان طبع در جریان شب های تاریک سده های میانه و بیشتر از آن کوه ها را به دوش می کشید و از مادر محکوم به دنیا می آمد، تاریخ نویسان بی آزرم دور دربار شاهان را مرز تاریخ و تحول آن می پنداشتند فارغ از آنکه بیرون از دربار توده های عظیم انسان با رنج و بد بختی می سازند؛ اینک در زمان معاصر دوباره بشریت به همان حفره سقوط کرده است، عده یی کوچکی خود را روی سرنوشت میلیون های دیگر تحمیل کرده اند؛ قوانین و قرارداد های مرسوم میان بشر امروز از اوراق بها دار به مفهوم عام کلمه شروع تا حصار کشی های روی زمین همه و همه در پی توجیه گیری خط کشی و تبر تقسیم کردن هویت انسانی به " من" و "تو" بوده و آنرا بسوی پرتگاه طبقاتی شدن مفرط به پیش می برد.

خرد انسانی تنها مایه ی امید بود که پس از قرون وسطی و سلطه یی کلیسا بشر به آن دل بسته بود اما این خرد باوری زمانیکه به اوج خود در سده های نوزدهم و بیستم رسید ارمان هایش تحقق نیافت و در عوض دو جنگ ویرانگر جهانی از بستر آن برخاست و افزون برآن فقر و بی عدالتی گسترش یافت و بشر با تکیه بر عقل کانتی سایر احساسات و غرایز خود را نادیده گرفت و مسوول این خرد جز جنگ و ویرانی چیزی نبود(۲: ص۲۱۲).

در آن زمان تقسیم بندی های وجود داشت تحت نام بلوک شرق توتالیتار و غرب بوروژوازی که هر کدام نوید جهان مدرن به بشریت می دادند؛ بلوک شرق خود را وارث حقیقت مطلق، عدالت و رهایی می دانست و انسان و اراده یی فردی او را در پای ایدئولوژی قربانی می کرد و اما غرب سرمایه داری با اتکا به خرد ابزاری  انسان را به برده گی مدرن می کشانید و در نهایت هردو نظام انسان را از ماهیت خود تهی نموده و آنرا به موجودی بی اراده مبدل می کردند.

رفته رفته یکی از این دو طرز دید به گفتمان مسلط تبدیل شد و همه ی آموزه های بشری را برای توجیه گری استیلای خویش به کار بست و در نتیجه بشر شاهد وضعی شد که به دلیل رواج مصرف گرایی و اشباع رسانه یی، ظهور مشاغل طبقه ی متوسط، ایجاد بازارهای مصرف و زوال هویتهای شخصی و جمعی، تعهد به جایگاه انسانیت از همۀ شئون زنده گی فرو ریخت.

تداوم این روند پس از مدرنیته ارزش واقع گرایی، عمق و ژرفای فکری و روایت های کلان را تضعیف کرد و آنها را تا لبۀ فروپاشی پیش برد و به قول تری ایگلتون پست مدرنیزم بیش از سهمش آثار مبتذل تولید کرده است(۵: ص۳۲).

عده ی از متفکرین تفکر پست مدرنیستی را ابزاری برای درهم شکستن مقاومت توده ها و منتقدین جدی نظام سرمایه داری خوانده و می گویند اعتبار بیش از حد این طرز تفکر به زبان تلاشی است که جهان سرمایه داری  توسط آن مبارزات بنیادگرایانه یی مخالفان خود را به چالش کشانده و آنرا از بستر اصلی اثر گذاری به حاشیه های متن و زبان سوق می دهد.

انسان جهان امروز که ذهنش در گرو این اندیشه های  الینه کننده فرو افتاده، راه رهایی خود را در طرز تفکری می بیند که او را از این منجلاب بیرون کشد، به او ارج بگذارد او را از روز مره گی، برده گی مدرن، یکنواختی و سیر در مدار های بسته بیرون کشیده و در مسیر "شدن" قرار دهد و دم به دم او را به فضاها و افق های تازه تر آشنا سازد؛ بشر درپی طرز تفکری است که به زنده گی آدمی معنا دهد و او را از گرفتاری در بند خواستهای اشباع شدنی خوردن و رفع نیازهای جنسی بیرون کشد و به محیط بیکران خواستهای غیر قابل اشباع دوست داشتن، محبت و عشق  رهنمون سازد.

 

 

 

منابع:

 

 

 

1.   ابن عربی، محمد، فتوحات المکیه: ترجمه محمد خواجوی، انتشارات مولا، چاپ اول ۱۳۸۴.

2.   احمدی، بابک؛ مدرنیته و اندیشه انتقادی؛ چاپ دوم ، تهران: نشر مرکز، ۱۳۷۴.

3.   سهروردی، شیخ شهاب الدین؛ رساله فی حقیقه العشق: به کوشش حسین مفید، انتشارات مولا، چاپ دوم، ۱۳۸۱.

4.   صدر الدین، محمد(ملاصدرا)؛ اسفار اربعه: ترجمه محمد خواجوی؛ انتشارات مولا، چاب اول، ۱۳۷۸.

5.   طاهری قدرت الله؛ فصلنامه ی پژوهش های ادبی؛ ش ۸، ۱۳۸۸.

6.   مولانا جلال الدین، محمد؛ غزلیات شمس تبریز: گزینش دکتر شفیعی کدکنی، تهران: سخن، ۱۳۸۸.

7.   مولانا جلال الدین، محمد؛ دیوان کبیر: تصحیح بدیع الزمان فروزان فر، چاپ چهارم، انتشارات نگاه.۱۳۷۷.

8.   مولانا جلال الدین، محمد؛ مثنوی معنوی: براساس نسخه ی قونیه، تصحیح دکترعبدالکریم سروش، چاپ ششم، انتشارات علمی و فرهنگی،۱۳۸۰.

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۹۲            سال نهــــــــــم                      ثـــــــور/جوزا    ۱۳۹۲                ۱۶ می   ۲۰۱۳