کارمندان پیشین ماهنامه "سـباوون" – نشریه اتحادیه ژورنالیستان افغانستان – بر آن شده اند تا با راه اندازی برگه ویژه "سـباوون" در فیسبوک یادها و یادگارهای روزگاران پاکیزه پارینه را گرامی دارند.
سـباوون که افسانه های آشکار و نهانش را به زودی در برگه خودش خواهید خواند، با پخش پنچاه و پنج شماره گنجینه ارزشمندترین خاطره هاست. (شماره پنجاه و ششم نیز آماده بود، ولی در آتشبازیهای اپریل
۱۹۹۲ در میان چاپخانه سوخت. خوشبختانه، افزون بر کلکسیون کامل این ماهنامه، بخشی از دستنویسهای پخش ناشده شماره خاکستر شده نیر نزد نگارنده یادداشت کنونی آسب ندیده مانده اند).
تا رونمایی برگه "سـباوون در فیسبوک"، اینهم یکی از خاطره ها...
بیست و دو سال پیش (۱۹۹۱) آصف معروف معاون ماهنامه نوآوری شگفتی را رویدست گرفت. او گفت: "بیایید "ویژه نامه هنرمندان" را بنویسیم، قسمی که خود شان پیشاپیش از موضوع آگاهی نداشته باشند. مسئولیت این سلسله را نشریه "سـباوون" به دوش میگیرد و نام نویسنده محفوط میماند."
گام دوم گزینش "هنرمند" و نویسنده آغـازگر این سلسله بود. به یک تن از کارمندان وظیفه داده شد هنرمندی را برگزیند و در باره اش بنویسد. قصه کوتاه، آن کارمند، امیر جان صبوری را پیشنهاد کرد. آصف با شادمانی پذیرفت و گفت: بسیار خوب! تا کنون کسی از او ننوشته است.
شماره
۴۶ سـباوون (جون
۱۹۹۱) ویژه امیر جان صبوری با عنوان "آوازی از لای اندوه بر سنگ ایمان" از چاپ برامد. میگویند، فردای پخش ماهنامه، امیر جان صبوری به رسم سپاسگزاری به دفتر سـباوون آمد و از آصف معروف خواست نام نویسنده را بگوید. آصف گفته بود: "تعهد سلسله ویژه نامه ها همین است که نمیتوانیم نام نویسنده را بگوییم."
شش هفت ماه پس از پخش شماره یاد شده، دوستی به نام میرزا حسن ضمیر چند تن را در خانه اش در مکروریان سوم مهمان کرد. از من (سیاه سنگ) هم خواست بیایم و گفت: امیر جان صبوری را دعوت کرده ام. بیا! با او از نزدیک آشنا میشوی.
نخستین دیدار با صبوری خیلی خوشایند بود. میرزا حسن به او گفت: "صبور سیاه سنگ تازه از زندان پلچرخی آزاد شده و در سـباوون کار میکند". او پس از احوالپرسی بیدرنگ پرسید: نویسنده "آوازی از لای اندوه بر سنگ ایمان" کیست؟ گفتم: از آصف معروف یا دکتور ظاهر طنین بپرسید. گفت: آنها نمیگویند. و پرسشگرانه به سویم چشم دوخت. در خموشی میان ما، نمیدانم چه کسی پیشتر آمد و چای آورد. سپس، هر یکی چیزی گفت و موضوع سوی دیگری رفت. نهانی، شکر خداوند را به جا آوردم.
سه روز گذشت. میرزا حسن باز آمد و گفت: امیر جان صبوری چند تن از دوستان را مهمان کرده و میگوید سیاه سنگ هم بیاید. رفتم. میزبان را خندانتر و مهربانتر از دیدار نخست یافتم. هر دم گمان میبردم که نام همان نویسنده "سـباوون" را باز خواهد پرسید، ولی نپرسید. در پایان که مهمانها خداحافظی میکردند و میرفتند، من هم برخاستم. صبوری گفت: سیاه سنگ! بنشین. با تو کمی کار دارم.
پس از آنکه میرزا حسن هم رفت، امیر جان صبوری از اتاق دیگر بسته بزرگی را آورد و گفت: "یک تحفه بسیار ناچیز"! از خوشی زیاد خاموش ماندم. نتوانستم درست و حسابی سپاسگزاری کنم. پرسیدم: تحفه؟ برای من؟ گفت: هان! برای تو. نخواستم در پیشروی دیگران بگویم، حالا میگویم: تشکر به خاطر آن نوشته ات در مجله سـباوون! پرسیدم: کدام نوشته؟ با خنده گفت: همان نوشته .... گفتم: در سـباوون زیاد نوشته ام، کدام نوشته را میگویید؟ با خنده بلندتر گفت: سیاه سنگ! همان نوشـــته ....
غافلگیرم ساخته بود، چنانی که نمیتوانستم بپرسم: چه کسی به شما گفته است؟ دیرتر نشستیم. او از زندگیش بیشتر گفت. شب از نیمه گذشت. شب را چه گنه؟ قصه ما بود دراز.
تحفه را نگاه کردم، "ناچیز" نبود، گرانبهاترین و ارزشمندترین بود.
یازده سال پس از آن روز، به شماره تلفونی که از آصف معروف (از دفتر بی بی سی/ لندن) گرفته بودم، زنگ زدم. امیر جان صبوری – از هملتون – گوشی را برداشت. از مکروریان و میرزا حسن و ســباوون یاد کرد و در پایان افزود: فـردا از کانادا راهی روسیه میشوم.
اینک که نه امیر جان صبوری و نه کس دیگر پرسیده است، میگویم: عنوان "آوازی از لای اندوه بر سنگ ایمان" را آصف معروف بر آن نوشته گذاشته بود.
[][]
|