من و تو
دو قصه ايم برون مانده از بيان من و تو
دو تا نيامده از شرم بر زبان من و تو
به هم رسيدن ممنوع ليلى و مجنون
ز هم نبودن باران و ناودان من و تو
پرنده ايم و افق ها به روى مان بسته ست
نشسته در دو قفس در دو آشيان من و تو
بيا نگاه شويم و به آسمان برويم
به هم رسيم در آنجا در آسمان من و تو
بيا نگاه شويم و به همدگر برسيم
دو خيره مانده به يك نقطه همزمان من و تو.
برگ گل عاشقى
آمد و اين بار بود صاعقه در دامنش
آمد و آماده بود خرمن جان منش
ابر شد و بر سرم گريه ى بسيار كرد
تاب نياوردم از تاب نياوردنش
برگ گل عاشقى دستخوش باد شد
روز دگر شد شروع رو به جفا كردنش
من به تنش زندگى داشتم و ناگهان
رفت و فراموش كرد جان مرا در تنش
يا نفسى ميكشم يا نفسم را كشد
زندگى و مردن است آمدن و رفتنش
|