کوزۀ بزیز
این کوزه وزیری ست که طاعت کرده
برجی به بهشت خود عمارت کرده
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی ست که در دوبی تجارت کرده
کوزه ی منگ
این کوزه، وکیل منگ شورا بوده ست
بیچاره ترین جفنگ شورا بوده ست
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی ست که بر تبنگ شورا بوده ست
این کوزه ها!
این کوزه وکیلِ سر به زیری بوده ست
هر لحظه اسیرِ داد و گیری بوده ست
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی ست که در جیبِ وزیری بوده ست
این کوزه یکی وکیلِ شورا بوده ست
سوداگرِ دردِ مردمِ ما بوده ست
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی ست که دلال به هر جا بوده ست
هوای کوه؛
بر سرم زده است!
سنگی که بر دهانۀ اندوه می زنی
آیینه را، جلایش انبوه می زنی
با هر نوای شاد که می آوری به لب
آبی به عاشقانگی کوه می زنی
سال ها پیش، یکی آمد ...
یکی آمد مرا از روزهای خنده خالی کرد
و پلکِ تشنه ام را با شبانِ گریه، حالی کرد
یکی آمد به خون آغشت آبِ ایده هایش را
مرا بر باد داد و خون بهایم را «شمالی» کرد
سیاه موی غریبم را به سنگِ رنج ها کوبید
مرا در غربتِ پولِ پدر لعنت، جلالی کرد
شغال زوزه را بر سینه ام بنشاند، بی موجب
ز پایین، جفت پایم را فدای آشغالی کرد
سپس با برچه یی چشمانِ خشکم را نشانی زد
تنم را - بی تعارف - (کله پا) در آن حوالی کرد ...
یکی آمد پلنگِ عاشقی را زهر نفرین داد
و جنگل را برای جشنِ کفتاران، شغالی کرد
|