برادر گرامي ام ايشور داس عزیز را سلام فراوان باد:
يكپارچه شعري را كه چند سال پيش پس از ديداري از كابل سروده بودم خدمت گسيل ميدارم٠ من دران زمان پس از بيست و شش سال به زيارت كابل نايل شده بودم٠ اين شعر بزبان خانم مريم عزيزي نيز ديكلمه شده و از تلويزيونهاي بيرون از مرز هاي افغانستان نيز مكرر نشر شده است٠ اگر آنرا در خور نشر يافتيد ميتوانيد در سايت زيباي كابل ناتهـ نشر نماييد٠
فرزند سیمرغ
زال سپید یال
از بلند برج های
هندوکش
به کاسه وادی کابل
فرود آمد
کابلیان باریک اندام
با چشمان سیاه و براق
خربوزه ده سبز
انار تگاب
و انگور کوهدامن
مینوشیدند
عطر بهار یاسمن
با بوی نسترن
در هوای صاف
نسیم را ببازی میگرفت
شبستانها و مشکوهارا
دخترانسیا ه مو ی
سپید گردن
با تبسم های شیرین
آراسته بودند
بال آبی
فرشتگان
برف سپید زمستان را
شانه میزد
شا هدخت کابلستان،
رودابه-سرتاج بانوان کابل،
تهمتن زال را بر گزید
و فرزندی زاد نامدار ناماوران:
رستم نوهٔ سام و مهراب کابلی.
ابر پهلوان پیش
تهمینهٔ سمنگانی
زانو بر زمین زد
و سهراب و اسطوره تو امان
زاده شدند
و چنان بود کابل من!
و باز:
بابر کشور کشا و کشور ساز
در وادی سبز کابل فرود آمد
هر طرف نگاه کرد
گل دید و باغ
و رودبارهایی
به شفافی اشک
فرزندانش را فرا خواند
گفت: جسد مرا
جز در کابل زیبا مگذارید
و چنان کردند
و همان بود کابل من!
در دامن شمال شرقی
آسمایی چشم
به کابل زیبا کشودم
و چون راه رفتم
راه باغ ها را بمن آموختند که
کابل شهر باغها و قصر
ها بود
در چمنهای کابل گل بود و سبزه
و یاسمن و نسترن
و گلاب اصیل و گلاب سرخ و گلاب زرد
و گلاب صد برگ و پتونی و بربینه
و چمن چمن گلهای دیگر
ومن که بچه بودم
کو هستا ن های کابل را
سنگ به سنگ میشناختم
و به آنها عشق میورزیدم
کاسه وادی کابل را دیواره هایی
از کوه بود:
آسمایی و شیردرواز ه
که با صخره های برهنه
گذشت زمان و سیر تاریخ
را نظاره میکردند
و کابلیا ن مهربان بهم سلام
میگفتند و با هم چای مینوشیدند
و سمنک وحلیم میخوردند
چنین بود کابل من!
کا که های کابلی
رشادت و غیرت و جوانمردی
میکاشتند و
زحمت کشان عرق میریختند
وبا زندگی میساختند
جوانان سبق می آموختند
و مردم به هر بهانه ای
میله میکردند و ساز
و در داما ن کوهای خود
قیماق چای می پختند
و چنان بود کابل من!
یکروز سیاه کابل مرا سراسر
در حلهٔ سرخ پیچیدند
و عروس کردند
و تحفه بستند و به بادارن
سرخ خود فروختند
آنروز کابل من زیبا تر از هر روز
ماتمزده از هرگز
بمن گفت:
دیگر کابل تو نیستم
وچنان شد کابل من!
از آنروز کابل دگر گونه شد
خود فروشان و مادر فروشان
از چپ و از راست
پیکره زیبایش را آزردند
و زخم زدند
و باز:
ربع یک سده شد
و من مهجور باز گشتم
کاسه وادی کابل جریحه دار بود
کوها پا بر جا میگریستند
من تنها میگریستم
باغ های ویران و قصر هایی که
دگرنیستند
حیران مینگریستند
شهر و کوه و برزن
مردو کودک و زن
همه بیگانه
رودابه، تهمینه و بابر
و هزاران بابران و رودابگان
پدر، مادر و برادر و عزیزان
زیر خاک کابل نا آرام خفته بودند
به خاموشی گریستم ؛گفتم
این کابل است؛
اما کابل من نیست.
فریمانت، کلیفورنیا
۲۰۰۶
|