۱
هفتۀ اول ماه دلو بود که من وسورج چوهدری برای سفر یک هفته ای ازکابل به دهلی پرواز کردیم. سورج فهرست درازدامنی ازدارو های مورد نیاز شفاخانۀ خصوصی را که به طور مشترک درکابل اداره می کنیم، دربکس کوچک خود گذاشته بود. من هم خیال داشتم چند روزی درهوای خوش دهلی که درین روزها خیلی خوشگوار وآفتابی و نشاط افزاست، تفریح کنم وسری هم به مکان های تاریخی بزنم. سورج در روز دوم، برنامه گردشگری مرا به هم زد و خواهش کرد غذای چاشت را درخانه یکی از آشنایان وی صرف کنیم. سورج، مرا با خودش به مراسم عبادت «پوجا» درخانۀ یکی از اقارب خویش برد که به زودی معلوم شد که میزبان، ازجمع شریکان ده درصدی شفاخانۀ ما درکابل نیز می باشد.
محل پوجا اپارتمانی درطبقۀ اول یک ساختمان فرسوده، در منطقه پرهرج ومرج درمرکز دهلی بود. آقای نیمه سال با بروت های سیاه وسفید تاب خورده تا بیخ گوش ها، «پنده سر» و متعارف، که درنخستین نگاه، بارانی از تزویر ازچشمانش می بارید، به پیشواز ما شتافت. سورج گفت: بالی سینگه همین است!
چتاقی مغلقی درپس چهره آقای سینگه پنهان بود و با صدایی باریک تراز حد معمول مرا به نشستن روی کوچ دعوت کرد. مراسم پوجا ادامه داشت و زن ها ومردانی کنار هم حلقه زده و صدای موسیقی کرکننده ای هم از آخر اپارتمان به گوش می رسید. مثل این که ما درربع آخر وپایانی مراسم رسیده بودیم وبه زودی بساط جماعت ازهم گسیخت و صحبت به سود وزیان وسرمایه گذاری درشفاخانه کشیده شد.
قرار معلوم بالی سینگه از عواید ده درصدی که هرماه به حساب بانکی اش واریز می شد، راضی وخرسند بود وهرلحظه نگاه هایی از سرقدرشناسی به سوی من می انداخت و سعی داشت برمن خوش بگذرد. درآخرهای صحبت احساس کردم اصلاً حرف های من وسورج را نمی شنود و فکرش به جای دیگر بند است. ناگهان چند لحظه ما را تنها گذاشت وسپس با یک کتابچه پوش سیاه کهنه ای برگشت و آن را به من تعارف کرد وگفت:
«زمستان پارسال یک مستأجر داشتم از کابل افغانستان بود. خیلی بدخو بود. وقت رفتن، لوازم خانه اش را هم به من فروخت وازین جا رفت. ادیا، وقت پاک کاری الماری وتخت ها، این کتابچه را از میان روک الماری تلویزیون شان یافته، این به نظر شما چه خواهد بود؟»
متن نوشته شده دربرگ های کتابچه، از دور قابل خواندن بود. ابتداء با هیجان ورق گردانی کردم و فهمیدم متن خصوصی است. به صاحب خانه گفتم: «آه! این که اوراد واذکار مذهبی است... خوب شد زیر پا نیانداخته اید!»
آقای سینگه دست ها را به نشانۀ اطمینان بالا آورد وگفت:
« نه، نه، کاملاً خاطرتان جمع باشد. درتاق بلند نگهش داشته بودم. راحت باشید!»
با تظاهرآشکار، کتابچه را بوسیدم و احترام ونگرانی خاصی به قیافه ام دادم. گفتم:
« اگراعتراضی ندارید، این مجموعۀ اورادمقدس را با خود می گیرم!»
نگاه های زیرک و پختۀ آقای سینگه، یک لحظه برچهره ام ثابت ماند وسپس همانند یک شخص رشوه دهنده به تعارف پرداخت:
« ازین که مصحف مقدس به شما داده شد، احساس راحتی می کنم!»
نگاهش سخت حسابگرانه بود و کتابچه را درجیب گذاشتم.
« ارزش این تحفه را قبلاً میزان کرده ای وبرای جلب اعتماد کاری آن را به میدان آورده ای!»
به زودی درک کردم هردو، یک نمایشنامه کوچک را اجرا کرده ایم! شب دراتاق هتل محتویات کتابچه را از سر تا آخر مطالعه کردم. بهتر است شما هم آن را بخوانید، فقط نام اصلی نویسنده را ازآن حذف کرده ام.
۲
زمستان ۱۳۹۰
..... مسافر خسته
هندو ها اصلاً خواب ندارند. ازغفیدن سگ های هندی دیوانه شده ام. هر بامداد، دم ورودی طبقه بلاک، سگی روی آرنج های جلوی اش، بی خیال ومستغنی نشسته. «لاچپت نگر» تنها شلوغستان دهلی نیست؛ مگر درمقام اذیت صوتی شاید درجهان نظیری برایش پیدا نشود. کسی این سگ را برای هیچ کاری مخاطب قرار نمی دهد. اوهم فرصت نمی دهد صدایش بزنند. رنگ پوست وپشمش عین یک ناریال هندی یا میمون های معمولی- کمی درخشنده و پررنگ تر.
شاید سوال کنید چرا از آدم های دهلی نمی نویسم؟ برای این که اغلب اوقات حیوانات درهندوستان، با رعایت تر ومحترم تراز آدم هایش هستند. هرگاه لاش سه انسان پیش پای آدم ها بیفتند، از روی آن می گذرند.
بالی سنگه – صاحب خانه- سگ ناریالی رنگ را «پروسی» صدا می زند که به معنای «همسایه» است.
سگ های لاچپت نگر غیر از سگ های استایلی وازنسل های اصیل وبنجرهای دو رگه، مال هیچ کس نیستند. آزاد وباوقار، خالی ازحس تعرض؛ کسی هم مزاحم شان نیست.
هربلاک چهار طبقه ای کوچۀ دوم لاچپت نگر پنج متر پهنا و بیست متر درازی دارد. بلاک های خسته در دوطرف جادۀ باریک کنارهم چسپیده اند. دم ورودی هربلاک، موترها مثل خشت ها کنارهم قطار اند. پروسی درفاصله میان دوموتر بالی سنگه، راحت می خوابد؛ گاه راه را طوری بند می آورد که برای رفتن به فروشگاه «سبکا بازار» مجبورم از کنار درخروجی، بیخ بیخ دیوار به خالیگاهی برسم که پوزۀ موترهای بلاک همجوار را از در ورودی آن کمی فاصله می دهد.
پروسی برای خودش یک شخصیت حقوقی است. سرجانداران دو پا خبر نیست وبوق دایمی چهارپاهای فلزی که مثل دریا ازکنارش رد می شوند؛ اعصابش را اخلال نمی کند. چشم های مخمور وتشله ای پروسی، سوی کسی خیره نمی ماند.
هندی ها بنا به عادت ناپسند، در تیز رفتارها، موترسایکل وریکشا های خود، هارن های وحشتناکی نصب می کنند. ازهمان نوعی که باربرهای هجده ارابه ای سنگین در دشت های تاریک وشاهراه ها انسان ها وحیوان ها را می گریزانند. درازدحام سنگین، کنار گوش پیاده رو ها ودکانداران، حق وناحق دست روی هارن موترهای شان می گذارند. از شنیدن ناگهانی بوق، به تصور این که لاری بزرگی به زودی مرا جاروب خواهد کرد، چند بار بند دلم کنده شده؛ روی گشتانده ام. فقط موترسایکل سواری از بغل دستم زده جلو!
درچنین محشرگاه، به خواب های خوش پروسی غبطه می خورم. به چرت زدنش حیران می مانم، این که مخمور پلک می زند وگاه اصلا پلک نمی زند که خیلی دیدنی است.
تازه کجایش را دیده اید.
اعتراف به این که در دو سه ماه اول حواسم معطوف به خواص پروسی نبود؛ نباید جز معایب خودم حساب شود؛ بنا به قانون غیرقابل تبصره درهند، تعیین تکلیف هر جانداری به دوش خودش است. عقیده دارم که سگ از هرجنس ونسلی، با شنفتن شرفۀ پای آدم ها باید اول با چشمان تیز وگوش های سیخ شده با تکان از جا بپرد؛ جا خالی کند و قبل ازآن که کلوله سنگی یا چوبدستی به جمجمه یا کمرش حواله شود، گم وگور شود. تا همین دیروز، کدام احساس غیرازین درمن نبود.
حبیب از بیرون داخل اپارتمان شد وخبر داد که «بگوان» های عجیب پلاستیکی روی تخت روان حالا سر می رسند. یک لشکربی سروپا از موترهای بادی دار، ناگه از جادۀ «سنترمارکیت» وارد کوچۀ باریک ما شد. دسته های دهل زن، سرنا نواز، سکسفون هایی به اندازه قد آدم ها، تمثال های خدایان آرایش شده با رنگ های غلیظ به شکل زنان غرق درآرایش، زنی رؤیایی ومحتشم اما با صورتی فیلی زیر روشنایی پرتو اندازانی سیار، گروهی سوار براسب های مزین با پارچه های گردن آویزطلایی، کله وکاپوس شان پوشیده ازگلهای زرد، سواران با لباس های قدیمی پیروان فروتن شمشیر به کمر، بوت های بی ریخت که زنانگی ومردانگی اش را نمی شود درک کرد؛ زنان زندۀ سیاه سوختۀ بی نظافت بزک کرده روی بام موترهای بادی دار، خونسرد وسعادتمند، مورچه وار جلو می خزند.
هرچند هفته ازین جوش وخروش تهوع آور وعجایبی آزار دهنده، برپا می شود. کوبیدن چوب های مخصوص بردهل های بزرگ، با دستانی باریک و پوست سوخته، وقف شده برای اجرای امر خدایان، سه جفت دهل های سنگین، آویخته در گردن نوازنده گان فوق العاده کم رمق وسیاه شده، طنینی دارد که جز با صدای اجل، نفرین خدایان یا فروریزی گردنه های یخی قطب جنوب به چیز دیگری نتوان شباهتش داد.
تازه این بند اول نمایش صوتی هولناک است. درآمیزی توفان آسای نالۀ سکسفون های طلایی رنگ قطور، در فواصلی که دهل ها وسرنا ها دمی جا خالی می کنند، همان کنده شدن صداییست که قبل ازسونامی های دریایی یا خشکه، ازاعماق زمین بالا می آید؛ و چون به اوج می رسد، غرش چند صدایی هیولاهایی درونی وناشنیدۀ آدم های بدبخت را به گوش زمین وزمان فریاد می کنند.
۳
گوش هایم را با دست می پوشانم؛ حبیب و مجتبی چشم به بالکن می برند: « شروع شد! »
عزیزه که سریال دیده وصاحب ذوق درتحلیل رسم ورواج هندی هاست، آرنج ها را روی کتارۀ فلزی تکیه می دهد واز دیدن بلوای برپا شده به تلخی می خندد:
« هندو ها مست شده اند. خدایا این همه جل وجنگل برای چیست؟»
سکسفون نوازان خرد جثه، نفس می گیرند واین بار درهم جوشی ارکستری ناشناخته، با صدایی موزون دهل وسرنا وسکسفون ها، با رود باری از طنین فوق العاده، کوچه را سرشار می کند. همه چیز برای زنان وکودکان هندو در دوسوی ارکستربی پایان آدم ها واسب ها، بی اهمیت واز بدیهیات است. مگرمن سردرد دارم. به اتاق خواب دربالکن عقبی پناه می برم. می پندارم شیپور آخرالزمان دراتاق خواب منزل گرفته است. عزیزه ازبالکن به درون می خزد:
«خدایا مرا ازین چاهی که افتاده ام، بیرون بکش...مغزم برآمد.» بهترین قسمت سریال ترکی «خزان» در«طلوع» شروع شده است. «علی رضا» آن مرد، آن سنگ صبور، کلافه از دست «لیلا» و«نجلا» لب دریاچۀ استامبول آمده، از صحنۀ جنگ زمان با رؤیا های خویش، دمی فرارکرده. ازبرکت ارکستر سیار خدایان هندو، صدای تلویزیون خفه شده مگر من احساس می کنم درد ازگلوی علی رضا تنوره می کشد...
نور غلیظ وزرد چراغ های بزرگ، روی بام موترهایی که خدایان وزنان را حمل می کنند، زمین وقطارموترهای پارک شده را مثل کف دست نشان می دهد. درین گیرودار، پروسی، مخمور وسنگ وار درست دم پای سکسفون نوازها و دهل زنان، روی دست های جلوی، درکمال بی اعتنایی جلوس کرده، گویا از قوۀ شنوایی محروم است و نابینایی اش نیز مادر زاد است! پروسی راه را به روی ادیا سنگه عروس بالی سنگه بسته است. او برای تقسیم نذرانه، پتنوس حاوی بسته های کوچک را با دست هایش محکم نگهداشته و ازفراز سرپروسی، به سوی نوازنده ها خیز برمی دارد. البته پروسی به کسانی که قیامت صدا وغرش ترسناک برپا کرده اند، نگاهی می اندازد ولی معلوم است حاضر نیست برای ادیا سنگه راه بدهد. به عزیزه می گویم:
«می بینی؟ پروسی ازوقارخود درمقابل ادیا سنگه هیچ کم نمی کند!»
عزیزه می گوید: « ازیک نظرراست است که درین جا دموکراسی بزرگ برقراراست...این سگ ازآدم ها نمی ترسد. از روی چاپلوسی مثل سگ های کابل دم تکان نمی دهد. نشود این ها عقل دارند؟»
موجی رها شده ازگلوی سکسفون ها مارگونه درهم پیچیده و به ویرانگری خلوت وبی صدایی از زمین به بالا می رها ومنفجر می شوند. می گویم: «کم است دیوانه شوم.»
هرچه خودم را قناعت می دهم که هندو ها شیپورهای زال ارواح خویش را خوش ترین الحان حیات می پندارند، سردردی ام تسکین ناپذیراست. درجستجوی راه فرار، با خودم درجنگم. لشکر ارکسترعجایب بعد از چندگام رژه، دوباره توقف می کند تا الطاف خدایان ازآسمان فرود آید و نور بخشایش ابدی از چشمان ساکت شان فواره بزند.
۴
دنبال وسوسۀ خودم راه می افتم. این سگ، درین هیاهو، چرا این قدر راحت است وخیالش به آدم ها بند نیست؟ اعتراف می کنم ازین سگ نفرت دارم. از خود پسندی که درچشمانش ریخته؛ خصوصاً از نترسی اش؛ به ویژه ازین که حس غریزی ترس ونگرانی کاملاً دروی مرده است. درین دنیا هرگز سگی این چنین توجه مرا به خود نگرفته و هیجانات من ازدیدن سگ های لاغر، کثیف و رمیدۀ کابل به گونه ای دیگر بوده است. خلاصه قرارنبوده سگی، راهم را بند بیاورد واز روی اجبار، درباره اش فکر کنم. برایم آزاردهنده است یاد آور شوم که حضور این سگ دم راه من نوعی دعوای حقوقی وحضور است. فکرنکنید از روی بی میلی، تشخیص رنگ چشمانش را به تعویق انداخته ام؛ اصلاً فرصتی نداده رنگ چشمانش را درک کنم. یعنی، برایش مهم نبوده ام به سویم نگاهی بیاندازد تا رنگ چشمانش را بدانم.
من از دنیای دیگر آمده ام. سرگرمی و وجیبۀ من وعلی داد پسر شیخ جعفر در«قلعه شاده» دواندن سگ ها ودنبال کردن آن ها از راه کوچۀ مسجد وحدت تا غار های «کنارآب» ها بود. سگ های «قلعه شاده» از صدمتری ما مثل قمچین خورده ها را از جا می پریدند. برایم غیرقابل تحمل است که سگ کوچه، این چنین پاک، پروریده و نسبت به آدم ها بی پروا باشد. بدتراین که از هیچ چیزی واهمه نگیرد. زیاد طول نکشیده که متوجه شده ام، پروسی مرا درمقام زنده جان دوپا تحویل نمی گیرد. صبحگاهان برای گردش از اپارتمان خارج می شوم؛ درست دم درخروجی، میان دو موتر بالی سینگه، بی حرکت خوابیده. روزهای اول گمان می بردم، مرده است. ازبی غمی مرده است. سرنوشت چه روزی برمن آورده که موتر را دورمی زنم؛ دزدکی نگاهش می کنم. اگر روی گردۀ راستش درازکشیده باشد؛ گردۀ چپش آرام آرام بالا وپائین می رود. می گویم:
«نه زنده است!»
به خود می گویم؛ این قضیه چه ربطی به من دارد، مگر از احساس خفت افسرده می شوم. احساس دیگری طناب پیچم می کند که این بی خیالی سگ های دهلی ازچیست؟ حال که دربررسی هایم کمی پیشرفت آمده وفهمیده ام که پروسی یک سگ ماده است، هرگزسگی ازجنس مخالف با وی دیده نشده است. فکرمی کنم شاید قوانینی درمیان سگ ها حاکم است که برای آدم ها مجهول است.
پنج شش تا ازین سگ ها در کوچۀ ما ساکن اند. هریک دم درخروجی یکی ازبلاک ها، هیچ دست کمی ازپروسی ندارند. مثل او ازیک مادرزاده شده اند. درقصۀ آدم ها نیستند. از شنیدن هیچ صدایی ناتراش پلک نمی زنند. بعضی شب ها درجفیدن دسته جمعی سهم می گیرند وهرگزفهمیده نمی توانم که چرا یک بارباگستاخی تمام دم های شان سیخ، گوش های شان بلند وعضلات ران های شان سفت می شود و البته از نظر من ازین سرکوچه به آن سرکوچه بیهوده می دوند وپارس می کنند. قطعاً کشف کرده ام این غائله تحت رهبری پروسی انجام می گیرد.
صدای شان چقدرصاف ونافذ است! صدای سگی را که من وعلی داد ناگه گیرمی آوردیم وزده زده به ریسمان می بستیم، خفه وآزرده و خودش بویناک می بود. علی داد او را «پوزقاق» لقب داده بود. نخستین لگدی که برپوزش می زدم، چیقس می کرد. آخ چه لذتی می بردم! چون نوبت به علی داد می رسید، ضربت خود را با نوک بوت به شکمش حواله می کرد؛ آنگاه صدایی درشت مشابه به نالش سنگین ازگلوی «پوزقاق» خارج می شد. دوباره به درون «کنارآب» می خزید. علی داد سرمست ازپیروزی، با هیجان صدای بلندی می کشید، تا نشان دهد او هم به پیروزی رسیده است. من با حسی آسوده وارضا شده به علی داد می گفتم:
«حالا غرضش نگیر!»
علی داد دست بردار نبود:
«والله اگر بمانمش!»
نسبت به علی داد احساس برتری می کردم. به راستی چانس من طلایی بود وموفق شده بودم پوز سگ را نشانه بگیرم وخطا هم نرود. با رضایت مشاهده می کردم علی داد مثل من ارضا وقانع نشده بود که بازهم دم سوراخ کنارآب سنگ می پراند. علت کمرنگی کار علی داد درین بود که دستانش درگیرطناب بود و«پوزقاق» هم با لجاجت تلاش داشت طناب را از گردن بیرون کند. چند بار به جویدن طناب، بیهوده دهان انداخت. علی داد موقعش نداد وطناب را با قوت کش می کرد. سرانجام «پوزقاق» ازنفس افتاد وتسلیم شد و خودش را به دیوار چسپاند. علی داد هم ازهیجان نفس نفس می زد ورنگش پریده بود. این حالت یک امتیاز استثنایی برای من فراهم آورد تا جای حساس سگ را هدف قراربدهم واین بار به شکمش بزنم. شنیدن صدای المناک پوزقاق برای ما مهم بود؛ ورنه می توانستیم بی سروصدا کمی «کچله» در یک لخم گوشت گنده قاطی کنیم و پیش دهانش بیاندازیم
که کارش تمام شود.
«تازی سیاه» را همین طور کردیم. علی داد حساب چوچه تازی را هم به همین شیوه کشته بود. اما چه فایده؟ غیراز تشله بازی دیگر کدام مضمونی برای ما نمی ماند. حالا که دل خود را با نواختن ضربه به پوز سگ یخ کرده بودم، علی داد را دردل تحقیر می کردم ولبخند می زدم. علی داد معنای نگاه هایم را می فهمید. ازجنسی نبود که امتیاز بهترین ضربه به «پوزقاق» را انحصاراً به عنوان پیروزی من به رسمیت بشناسد واین حالت سبب شود برتری من شکل عادی ودوامدار به خود بگیرد. به زودی اثبات کرد دست کمی ازمن ندارد. البته این چانس را داشت که بعد ازدو سه بارسنگ پراندن به داخل کنارآب، چیغ جرشده ای ازگلوی سگ بیرون آمد وعلی داد هم کمر راست کرد وازروی کیف لبخند زد.
گفتم: «بس است!»
قیافۀ علی داد از احساس فتح وتوانایی روشن شده بود. نگاهش پیام می داد حاضر است تا آخر به سنگ پرانی ادامه بدهد. «تو کی هستی که من نباشم!» دریافت کامل پیامش به اندازۀ نفس کشیدن و خوردن وخوابیدن برایم آشنا بود. یک روز ناگهان معادله را برهم زد. یک جانبه ادعا کرد که «پوزقاق» مال اوست و من باید سگ دیگری را برای خودم برای زدن، بستن ونمایش دم چشم بچه های دیگر انتخاب کنم. این پیشنهاد درواقع چنگ زدن به غرور وافتخاراتم به حساب می آمد وهماندم با آن مخالفت کردم. بحران رابطه شروع شد. ترجمۀ بالمعانی استدلال علی داد این بود که پوزقاق همراه من آموخته شده؛ خودم ریسمان پیدا کردم، آوردمش. جایش را می فهمم که کجاست. شیخ جعفر هم دو سه بار شاهد بوده که بند «پوزقاق» دردست وی بود وحتی درین ره، از سوی شیخ جعفر گوشمالی داده شده است!
مثل یک قاضی عادل چنین گفت:
«تو برو سگ پیش دکان سعید را پیدا کن. از تو باشد!»
سگ دم دکان «سعید» باریک ترونخودی رنگ بود. نگاه های آهوانه داشت. شیخ جعفر لقب «روباه» به آن داده و ازما خواهش می کرد کاری به کارش نداشته باشیم. حتی به پسرش اشاره داد که بهتر است ترتیبی بدهد که روباه، یک سگ خانه گی شود. حادثه ای پیش آمد که همه برنامه را به هم زد. بعد ازین که گپ به جاهای باریک کشید وپوزقاق سربه هوا شد، تازه فکرکردیم که آیا پوزقاق عاشق «روباه» بوده است یا خیر؟ چون چند بار پوزقاق شبانه گم می شد و صبح علی داد سرکنده وپای کنده به من اطلاع می داد که پوزقاق، با روباه دربیت الخلاء خانه شان شب را یکجا گذرانده است!
علت این معما را تا زمانی که پوزقاق معشوقۀ دیگری اختیار کرد، ما نفهمیدیم. به هرحال علی داد به پوزقاق علاقه داشت و دعوای او برای تصاحب سگ، مرا به این صرافت انداخت که لزوماً از حق خود انصراف نکنم. موضوع زمانی جنبۀ حیثیتی به خود یافت که متوجم شدم علی داد نکته مهمی را از قلم انداخته بود که دردعوای من برسرتصاحب «پوزقاق» دستاویزی درخشان حساب می شد. فراموش کرده بود که «پوزقاق» بعد ازشکنجه دونفره، درحریم خانۀ ما اسکان گرفته بود. از لطف این فراموشی، اشتیاق زده شدم. تأثیرآنی این موضوع که «پوزقاق» پناه گاه خود را درکنارآب خانه ما انتخاب کرده وبهتر است وی از «پوزقاق» دست بشوید، حقیقتاً کارساز واقع شد. علی داد گردنش را خارید:
«این طور که است از کنارآب شما بیرونش می کنم!»
تصمیم تازۀ علی داد ضمن آن که کم نظری به احساسات من تلقی می شد، درحق «پوزقاق» هم که احتمالاً سنگ پرانی های مضاعفی را تحمل می کرد، نوعی بی انصافی بود. نه ازآن جهت که سگ ازسنگ پرانی شکنجه وداغان می شد؛ ازین بابت که خودم ازداشتن امتیاز شرکت درین عملیات جسورانه محروم می شدم و هیجاناتم ازبابت شنیدن ترکش صدای سگ زخمی به جایی نمی رسید. نگرانی ام از پیروزی احتمالی علی داد وقتی فزونی یافت که علی داد این سو وآن سو پرید ویک بغل سنگ آورد. خم شد وسنگ اول را با قوت زد وسنگ دوم چیغس سگ را بلند کرد. درک کردم قضیه رفته رفته به سود من تغییرجهت می دهد و علی داد برای تشخیص موقعیت «پوزقاق» درون کنارآب، بی فایده خودش را خسته می کند. خوشبختانه تلاش وی بدون نتیجه مثبت (البته برای او) پایان یافت وبا چشمانی اشکبار ازمن استدعا کرد با آن که برگ برنده دردست دارم، به حرمت رفیقی،
ازمالکیت «پوزقاق» به نفع وی بگذرم که البته مفاد من درین بود که کوتاه نیایم وخواهش وی را با حفظ آداب رفیقی رد کردم.
۵
برخلاف«پوزقاق» و«روباه » سه جفت سگ با حیا، درین گوشۀ لاچپت نگر تقریباً عاشق ومعشوقه همدیگر اند. خیلی خونسرد وبیزار از مقاربت جنسی درانظار دیگران اند. هیچ کسی مغازلۀ شان را به چشم ندیده است. شاید حس شهوت ومحبت نژاد های مختلف سگ ها با هم متفاوت است. نمی دانم این سگ هندی ازکدام نژاد است. سگ ها پستاندارانی از جنس گوشتخوار اند که تا حال 200 نژاد آن شناخته شده است. مگر ازگوشت چیزی به سگ های هندی نمی رسد. شاید سگ وگربه ها درمناطق مسلمانان گوشتخوار باشند؛ بازهم قرارداد برای ارتزاق آدم وحیوان درین جا طوری است که شاید اشتهای گوشتخواری حیوانات ضعیف شده یا تغییر ماهیت داده باشد.
درمنطقه ای که اپارتمان من واقع است بوی گوشت فقط درخانه ما ویکی خانوادۀ دیگر مسلمان می پیچد. پروسی غالب اوقات چند پله پایین تر از دروازه ما چهارقات وبی ادعا می خوابد. ندیده ام از بوی گوشت بی طاقت شود وحداقل دم تکان بدهد.
شش بامداد یک روز بارانی، پروسی مثل ماری درکج گردشی پله ها خوابیده؛ دوتوته گوشت گوسفند را آهسته پیش دهانش می گذارم. نه به سوی من نگاهی از روی امتنان می اندازد ونه به توته گوشت توجه می کند. دقایق متوالی سویش خیره می مانم. دروازه اپارتمان بالی سنگه باز می شود. از سراحتیاط، گوشت ها را برمی دارم تا گمان نبرد که سگ را به گوشت خواری تشویق می کنم. پروسی با بزرگواری چشم هایش را بسته است و گویا میل ندارد نگرانی یا احساس شرمنده گی را درمن شاهد باشد.
«پس این سگ چه طور زنده است؟ ازچه رو زنده است؟»
روزهای مراسم خاص مذهبی که ادیا سینگه و ماه جی پیر، خوراکه های پخته به رهگذران تعارف می کنند، پروسی ازآن استفاده نمی کند. سگ های کابل، شبانه از سوراخ کنارآب ها وبلول های تشناب ها بیرون می آمدند ودرآشغال ها چیزی برای رفع گرسنه گی می پالیدند. درنیمه های شب به گوش خود می شنیدم ترق وتروق، استخوان ها را با دندان های خرد می کردند. به خاطراستخوان ها برسریکدیگر غرمی زدند وگلاویز می شدند وخوابم را حرام می کردند. پیش ازمن، ماماعظیم از در می پرید و وقلوه سنگی برمی داشت وبه شکل بسیارحیرت آور، نشانش درتاریکی خطا نمی رفت و چیغس سگی بلند می شد وصدای گریز شان را می شنیدم. روزوحال شیخ جعفر هم مشابه به ماما عظیم بود ولی لاحول می گفت. علی داد مدتی برای تصاحب «پوزقاق» و«روباه» بدون اطلاع من ترفندی به کار برده بود و زواید گوشت واستخوان های روی دسترخوان را پنهانی درگوشه ای
نگهمیداشت تا هرشب آن را پیش دهان شان بگذارد. این خوش خدمتی نتیجه مثبت داده بود و روزی به چشمان خود مشاهده کردم که «پوزقاق» با دیدن وی از دور کمی دم تکان می دهد وحتی میل دارد نگریزد ودرکنارآب همسایه داخل نشود!
گفتم: «پوزقاق با تو رفیق شده است!»
علی داد از روی ساده گی یا اخلاص، مشت خود را بازکرد:
«هرروز استخوان ها و ریزه های گوشت را برایش می اندازم! دیروز وقت سودا آوردن، ازجوی دم قصابی یک توته چربی هم یافته بودم.»
« اوهو...خوب چال یاد گرفته ای.»
«روز جمعه مهمان داشتیم، یک لنگ مرغ را هم پت کرده بودم وبرایش دادم!»
رفتار علی داد اگر به همین منوال ادامه می یافت، مرا از رده خارج می کرد. راهی نداشتم جز این که به اقدام بالمثل دست بزنم. نتیجه این بود که سگ ها هرگزحاضر نشدند برما اعتماد کنند. هم تراشه های خام یا پختۀ گوشت واستخوان ها را تناول می کردند وهم قشنگ از دم چشم ما می گریختند. پروسی هیچ توقعی ازهیچکس ندارد. تعارفات خوراکی را هم به هیچ می گیرد. تازه راه پله ها را هم بند می آورد. دلش بخواهد ازمستی تا صبح درباغچۀ عقبی در رأس یک گروه دیگری ازسگ ها، عوعو می کندکه مغزم را به جوش می آورد.
چه کنم؟ اول باید غدۀ وسواس خود را دربارۀ پروسی آب کنم. ازین شروع کنم که چه گونه زنده است و ازنعمات این دنیا چه نوش جان می کند؟ بالی سینگه به بیرل کلان زباله درعقب هوتل دامادش اشاره می کند:
« خوراکش آن جاست!»
« مرغ وگربه وپرنده را شکار نمی کند؟»
«نه!»
«موش چطور؟»
« به چشم ندیده ام.»
پوزقاق و روباه، سرمه را از چشم می زدند. گاه اتفاق می افتاد شیطنت های ذاتی شان درشکار مرغ های خاله نفیس، آن هم در روز روشن تعجب می آفرید. حادثه زمانی پیش آمده بود که من وعلی داد مکتب رفته بودیم ومیدانی پیش خانه، خالی بوده. پوزقاق خیزانداخته و ماکیان خاله نفیسه را قاپیده بود. ازمجموع اطلاعات فهمیدم که همراه با شکار سوی «کوچه محمودی ها» فرار کرده بود. دسترسی به گربه ها سهل تر بود. درحضورمن وعلی داد صحنه های زنده وغیرقابل انکار حملۀ «پوزقاق» و«روباه» اتفاق افتاده بود که خیلی هم باعث تلذذ خاطرمان شده بود. این «پوزقاق» درحمله به گربه و گیرانداختن آن دریک سه کنجی خیلی مهارت داشت که یک نوع حسادت را درمن دامن می زد.
با همان قوتی که ازما می ترسید وازیک سوراخ به سوراخی دیگر می خزید، دو برابرآن درحمله وصید گربه ها مهارت نشان می داد که بی اختیار با خود می گفتیم: «بی شک!»
راستش تا کنون غیر از تنبلی وخواب زده گی، کدام هنری از پروسی ودیگر سگ های دهلی ندیده ام. زیاد تر سگ های آدم نما هستند. سگی که مثل آدم ها ناز ونخره کند نباید نام خود را سگ بگذارد! نه ازکسی می ترسند ونه دنبال گربه ها می پرند. عشق جنگیدن که درضمیر شان نیست. حاضرم قسم بخورم که گربۀ «یوفرانی چوپره» از دم چشمش عبور می کند ومی رود که از راه بالکن به خانۀ صاحب پیر خود خیز بزند. بند قشنگی هم درگردن دارد. این پروسی حتی به سویش نگاه نمی کند! زن پیرگربه را به دلیل شوخی هایش تنبیه نمی کند. پس پروسی یا مریض است یا آن که شاید ازجنس سگ نباشد یا نسل تغییر یافتۀ حیوان دیگری است که من نمی شناسم.
روی بالکن، کرسی می گذارم ودر پائین، بدن ورزیده وعاری از لوش وکثافت پروسی را با نگاه های بی مبالاتش نگاه می کنم. چقدراعصاب آرام دارد! دیروز کشف مهمی را انجام دادم. «یوفرانی چوپره» بند گربه را دردست داشت تا برای خریدن یک پاکت شیر از سرک بگذرد. پروسی نگاهی ازغرور وسرزنش به سوی گربه انداخت وگربه هم شراره هایی از چشمان خود به سویش فرستاد وکمی هم دهن کجی کرد. پروسی پوزۀ خود را دو باره لای پاهای جلوی خود فرو برد و خودش را به خواب زد. می توانم بگویم غریزۀ کین توزی برضد گربه در پروسی کاملاً نمرده است. نگاهش اقامه گرواز سرسعۀ صدر است. چشمان گربۀ یوفرانی هم به حدی درخشان است که حس سگی را خوب می تواند چوب بزند. البته گربه، برخوردار ازحمایت یوفرانی، تقریباً کودکانه راه می رود که نوعی مباهات تحریک آمیز درمقابل پروسی می تواند باشد.
۶
ادامه دارد
این داستان را در سه نوبت نشر میدارم.
|