این نوشته نگاه مختصری دارد به سه داستان کوتاه از خالد نویسا، نویسنده پر فدرت، توانا و یکی از بهترین نویسنده های معاصر افغانستان.
با این نوشته در پی نقد این داستان ها نیستم ، چون برای نقد آن ها نویسنده باید بود و قلم من که مدتهاست رنگ تمام کرده است، ولی خوشحالم که این داستانها آنقدر گیرا و پر از تازه گی بودند که خواندن شان سبب شد تا قلم بردارم و چیزی بنویسم.
امیدوارم این نبشته برای خواننده گان و علاقمندان داستان های نویسا نکته هایی نو داشته باشد.
من این داستان ها را از ویب لاگ خالد نویسا، «داستانسرا» www.nawisa.blogfa.com برگزیدم:
- میزها
- کاریز
- سرخ و سپید
داستان میزها در فضای سمبولیک و واقعی بیان میشود . بخشی از داستان در زمان حال جریان دارد ولی بخش دیگر پا در آینده دارد. آن چه که در این داستان قابل تأمل است همین فضا سازی است.
تصویر ها د ر این داستان بسیار زنده و ساده هستند همه چیز در حد لازم توصیف شده است. نه بیشتر از ضرورت و نه کمتر از آن.گویی خواننده در میز این طرفتر نشسته و شاهد همه آن چیزی است که رخ می دهد، با آنکه ممکن است سرنوشت «توماس» دوم متفاوت تر از اولی باشد ولی خواننده ناخودآگاه این دو «توماس» را یکی میپندارد و سرنوشت هر دو را مثل هم.
نویسنده در انتقال احساس به خواننده زیبا عمل کرده و درک درست از محبت زن به پسرش و هیجان های مرد در مقابل تکنالوژی به دست می آید.
نوع تعلیقی که در پایان داستان آمده برای خواننده خوشایند است و مدتی پس از تمام شدن داستان هنوز هم ذهن خواننده در رستوران «مک دونالد » میماند.
گمان میکنم این داستان هم مثل بیشتر داستان های نویسا برای یک طیف خاص از خوانندگان نوشته شده باشد که از داستان های معمولی و روزمره عبور کرده باشند و اهل ذوق باشند.
داستان «کاریز» اما کاری بسیار متفاوت از «میزها» است.خواندن این داستان قوت دل میخواهد. وقتی دلهره در تمام جانت نفوذ کرده و گویی خود در کنار یا داخل کاریز هستی و عسکر روسی هر آن منتظرت است تا بیرون آیی و به چنگش بیفتی.
زمانی به خود نویسا هم گفتم که عشق دردیگ داستان مثل نمک میماند و عجب است با آنکه تو از این نمک یا کتلست استفاده نمیکنی باز هم میل به خواندن داستان هایت به شدت تمام وجود دارد.
امروز هم تکرار میکنم که داستان کاریز تلخ است وتراژید و خواندنش قوت قلب میخواهد ولی این داستان همان قدر قوت دارد که خواننده نمی تواند از خواندنش صرفنظر کند .وقتی داستان تمام میشود گویی بوی باروت و گوشت سوخته در فضای خانه ات پر شده، من موافق نیستم که بگویم از خواندن این داستان لذت برده ام ، وقتی دهانم تا آن حد تلخ شده و ناخودآگاه ترس و دلهره هر یک از مردان نشسته در کاریز را احساس کرده ام.
اما آنچه من بر نویسنده این داستان نمی بخشم کشته شدن بیوه و کودک غلام نبی است که به عنوان تراژیدی دنباله دار در خواننده میماند. این داستان برای رده های سنی جوانتر سنگین است نه تنها ممکن است گروه سنی
۱۵ تا
۲۰ را جذب نکند بلکه ممکن است آنها را از خواندن نوشته های نویسنده فراری کند.
یادم هست زمانی مخاطبان اروپایی یک ستاره سر شناس بالیوود از وی پرسیدند که چرا سینمای هند به دروغ های بسیار خوشایندی میپردازد که در جامعه مصداق عینی ندارد و این ستاره جواب جالبی داد. گفت: " زنده گی روزمره در هند برای یک بیینده معمولی آن قدر دشوار است که دیگر در سینما حاضر نیست با همان تلخی ها و واقعیت گزنده مواجه شود. در صورتی که برای مخاطب اروپایی نه موانع اجتماعی مطرح بحث بوده میتواند نه فقر و تنگ دستی آن چنانی ."
وقتی میگویم بعضی از داستان های نویسا و مخصوصا" کاریز برای خواننده بسیار جوان سنگین است از همین منظر است.
برای کسانی که جنگ تجربه عینی آنها بوده داستان کاریز، رفتن به گذشته است ولی برای نسلی که زادهء جنگ است داستان کاریز سفری مجازی به گذشته است، سفری مجازی برای دیدن یک کشتار دسته جمعی در یک روز نگون گشته.
داستان کاریز همان قدر که عمیق و غم انگیز است، به همان اندازه هم زیباست. قسمتی از داستان که به توصیف صحنه ده و درخت میپردازد تشبیه های کاملا متفاوت از شنیده های ماست که بی نهایت زیبا هستند. قسمت پایان داستان همان است که توقع میرود؛ واقعی و بیرحمانه.
برای من قدرت قلم نویسا در این است که داستانهای به شدت غم انگیز و روزمره را بدون پوشاندن در کلمات زیبا و فریبنده ارائه میکند، ولی با آن هم به جای بیزاری، میل خواندن و دنبال کردن به شدت هر چه تمام در خواننده ایجاد میشود.
اما داستان «سرخ و سپید» فکر میکنم تجربه معمول هر افغان باشد. واقعیتی که روزمره آن را دیده ایم و شاید از کنارش به سادگی مکتب رفتن گذشته ایم، سنگ پرتاب کردن به پرنده ها یکی از واقعیت های زشت جامعهء ماست.
در داستان سرخ و سپید همه چیز عالی است از عناصر داستان تا فضاسازی تا ترکیبات و تشبیه ها.
داستان سرخ و سپید گویا ما را مقابل آیینه قرار داده باشد آنچه میکنیم و ساده از کنارش میگذریم، یکبار دیگر درام زنده آن در برابر چشمان ماست و نا گهان نگران میشویم در کجای این داستان قصه آزار ما به کبوتر گفته خواهد شد.
گاهی فکر میکنم کابل در نوشته های نویسا دوباره تکرار میشود ولی در این داستان افغانستان است با رویکرد های فرهنگی آن به یک موضوع .
این داستان سمبولی از نیت، حرص ، هوس ، معامله جویی و حتی بی مسوولیتی ما مقابل آنچه در برابر ما قرار میگیرد است.
با آنذکه داستان با رویکرد معمولی هم خواندنی و زیباست ولی رویکرد درونی آن لطف دیگری دارد. هراس دل کوچک کبوتر، نگرانی چشم هایش را میتوانیم از ورای داستان ببینم و بفهمیم .
نویسا در داستانهایش از شماری از واژه های مردمی یا اصطلاحی کابل استفاده میکند که ویژه گی به خصوصی به کارش میدهد. در داستان کبوتر این واژه ها با توجه به اینکه روایت یک کبوتر فراری و ترسان از دست مردم است زیباتر از همیشه به نظر میرسد.
واژه های چاشت ، سوچ و پاک؛ هشپلک؛ نوک بام، خیل، لچری ... و غیره چند نمونه از این دسته هستند.
شاید این نوشته زیادی دوستانه به نظر برسد ولی قابل یادآوری میدانم که داستان های یاد شده از بهترین داستان های معاصر ما هستند و به خودی خود، کمتر جایی برای چند و چون دارند.
تنها ایرادی که میتوانم از نویسا بگیرم اینکه داستانهایش برای طیف بسیار جوان جذابیت کمتری دارد و ممکن است جوانان را چندان علاقمند نسازد که این هم امری شخصی است و هر نویسنده مختار است که گروه خوانندگانش را انتخاب کند.
نویسا دین خود را به داستان معاصر افغانستان به خوبی ادا کرده ودرعرصهء داستان نویسی سربلند ایستاده است.
ناهید باقی، لندن
مارچ ۲۰۱۳ |