همایون هنر سر زیر سنگ ماند
امشب همه ستاره گان به چشم هایم نگاه خواهند کرد، باران خواهد بارید و زمین یک تکه کوچک و بی ارزش خواهد شد، امشب کلیکن ها را بسته می کنم مرگ در تمام جاده ها در رفت و آمد خواهد بود و برای سرور ما کمین داده است به این عمر های کوتاه هیچ وقت دل نبسته ام و نخواهم بست که در یک لمحه همانند شگوفه ها به دست پاییز مرگ پر پر شود و بغلتد، روزگار چند روزه دنیای امروز ما مانند گل های مصنوعی اند که خاک بزودی روی شان می نشیند با رفتن اش تقویم ها تغییر کند حرف هایش منجمد ماند و آرزو های به حافظه مرگ سپرده شود.
هنوز زود بود که میرفت هنوز صدا و انگشتانش در شب های کابل، چراغ خانه هنرمندان بود هنوز چند بهار دیگر، چند فصل سال و چند برف های دیگر مانده بود که سفر می کرد.
هنوز ترنم صدایش، گوش های کودکان پا برهنه شاه دوشمشیره و آسمایی را نوازش میکند، هنوز گیلاس ها و گل های تازه اتاق های هنرمندان انتظار بازگشت اش را دارند، هنوز عرق پیشانی اش در کنسرت انجمن قلم افغانستان خشک نشده است که آهنگ های احمد ظاهر فقید را سر میداد و میگفت ناله کن ای دل, دل شوریده ای من، اگر بهار بیاید، بر خاطر آزاده ام غباری زکسم نیست و ده ها آهنگ ماندگار و زیبای دیگر.
بگذار به آواز بلند بگویم بی تو پروانه ها در آسمان زیبایی ندارند دیگر صحن انجمن قلم با شمع دانی ها و سبزه های نورس سبز نخواهد بود و تالار لیسه استقلال اندوه اش را با اشک تو خواهد گریست کابل اشک های خیلی ریخته است بالاتر از دریای آمو و آب اقیانوس ها، با رفتن ات موج اشک های کابل سرازیر خواهد شد.
باور نمیکنم هنوز سفر دستان همایون هنر را که هنر می افرید، هنوز انگشتانش مانند شاه پرک های رنگارنگ با اکاردیون اش از یک تار به تار دیگر می پرید.
اشک ها خیلی گریست که با غصه های روزگار غم گریسته بودی بقول جبران خلیل جبران شاعر بلند مرتبه لبنانی " شاید کسی را که با او خندیده ای فراموش کنی؛ اما هرگز کسی را که با او گریسته ای از یاد نخواهی برد".
لبخند ها به تاراج می روند و آوازم کنار اتاقم خشک خواهند شد این زنده گی خیلی نا سپاس است که بستری برای مرگ هموار کرده است، چقدر تکرار ؛ چقدر پرسه زدن در جاده های بی هنر، در شب های بی امید و کوچه های بی عبور که همه فرار کرده اند بجز صدای هو .. هو چیزی دیگری در رگ های انسان فریاد نکشند.
هنرمندان ما غمگینانه در خویش میشکنند و در جاده های تهی زنده گی طعمه گرگ های حریص مرگ می شوند و اشک ها هیچ وقت با ما بیگانه نمی شوند و مدام مثل یک رویای رنگین همه را دنبال میکنند.
با ارزش ترین اشک ها را امشب برایت هدیه می دهم، چه بی رنگ خموش و سیاه خواهد بود این نامه کوتاه را که بر سرم سنگینی میکند برای هنرمندی که دیروز با من بود و امروز به سفر رفته است نوشتم نمی دانم چه نوشته ام از صمیمیت یا مهربانی، از سرود ها یا خاطرات شب های بارانی کابل، و یا آن چشمان نافذ که در میان عطر ها و اشک ها غنچه دید و پرپر شد.
عبدالهادی ایوبی / کابل ۰۵/۰۱/۱۳۹۲ خورشیدی
|