تقدیم به دختران سرزمینم که با خود قربانی ، بر کهن اندیشی ، و ظلم ، " نه " گفتند .
(آتش در بن بست(
زنی ،
دلتنگ و خسته ،
ایستاده
روبروی آینه ،
در نوبهارش آفت باد خزان،
در ارتفاعِ شانه هایش
یک چراغ کوچکِ کوته نفس روشن .
به مویش نقش انگشتان بیرحمی .
به کنج لب ،
نشان مشت ،
خون خشک،
به دور ساحل چشم چپش
نقش کبود خشم و نامردی
و اشک کهنه یی
چون شبنم مردود بی خورشید
و بغضی
پنجه افگنده گلویش را
به دستانش
حنای نوعروسی ،
با کهن مردی
سبک دست و
کهن چشم و کهن دستار
شب پیر خزانی بود
و زن آهسته ظرف نفت را در مشتهایش
امنیت میداد
تهی از اضطراب و وهم
فضای کلبه ی تاریک- سقف و
بی تموزش را
رها کرد و به سوی ناکجا ها رفت
ولی ای کاش می شد ،
خانه ی مادر روَد آن شب
همان مادر
همان ناچار خاموشی
همان بابا
همان قانونگذار سوختنها و اطاعتها
همه در خواب
خدا در خواب
زمین و آسمان خوابیده بود آن شب
و زن آرام آرام
از میان خانه ها بگذشت
و باد نیمه سردی
دامن پیراهنش را ، رقص می آموخت
پناه آورد بر باغی
زن آرام نفت را
برشانه و بر پیراهن پاشید
تمام باغ روشن شد
و آتش پیکرش را شعله̊ آسان کرد
فقط چند لحظه ی با شعله ها رقصید
صدای خفه یی در های وهوی شعله ها گم شد
و زن تف کرد بر قانون مظلومی
وجیغِ آخرش را باد با خود برد
کمی آنسوتر از آتش
اذانِ صبح را خواندند
و زن از سجده ی زخم اش
دگر سر برنداشت آن شب
زمین و آسمان ،
تکرار خاموشی
وتکرار اطاعت بود و طاعت بود.
هوای تازه
جنگل جان مرا
کهنه گی ها می سوزانند
رگهایم اما
سر بر می افرازند
از خاکستر خویش
و ریشه های سبز را
گره می زنند
با برگ های سپیده
تا هوای تازه را
در کوچه های مرده
جار زنند.
نا تسلیم
گناهی نیست
اگر لبم از عشق سرخ است
به من لبخند بزنید یا نزنید
پنجره ها را بگشایید یا نگشایید
به سوژه های زمستانی باور ندارم
با من بیایید یا نیایید
من بلدم
من به تنهایی بلدم
از طلوعی به طلوعی پل بزنم
هر نگاه من فردا - فصل دگریست
من حتی بر مزار گیاه پوشیده ی سرد
از گلوی سنگها شنیده ام :
" شب را از دوشت بردار
خود خورشید خواهی شد ..."
من با پا های زخم خورده
به دنبال زندگی خواهم رفت
تا چرخ زنان گونه های اناری اش را ببوسم
و بخوانم که :
" عشق
سرزمین ممنوع نیست ."
|