می نمود آیینه بردوش از گل و باغ و بهار
اختری از کهکشان دوردست شعله بار
انفجار نور جاری دردمیدن های صبح
جاری خون غروب سرخ شام انتظار
شب سرودی از خروش یک خروس شبزده
باغ غوغای چناری سهره و گنجشک و سار
یک درخت سبز رقصان در مسیر تند باد
آذرخشی رسته ازدامان تندرهای هار
یک پری کوچک سبزینه رنگ سبزپوش
یک گل رؤیای رقصان روی موج جویبار
برگ های سرخ شعر سبزگون خواجه بود
بررواق خانه پهلوی دو سه سیب و انار
باغ فردوس برین جانماز مادرم
گفتگوی با خدا در لحظه های با وقار
گاه خوابی بود رؤیاخیز، شیرین و شگرف
گاه کابوسی درون دخمه یی پر مور ومار
درخموشی گفتگویی ،گفتگویی در سکوت
گنگ و ناپیدا چو فریاد برون از اختیار
یک کسی ناگه مرا از جمع بیرون می کشید
می نشاندم گوشه یی در خلوت آیینه وار
یک کسی در لانۀ گنجشک فکرم می خزید
مثل مار خوش خط و خالی به دنبال شکار
رازهای مانده در بن بست دیوار خموش
گوش های موش دیوار ستبر موشدار
چون خروش سیل از دامان سبز دره ها
چون پرند ابر روی شانه های کوهسار
درد پنهان گریز چشمه از زندان سنگ
ره کشیدن سوی دریاهای ناپیدا کنار
یک شبی از در درآمد چون نسیم از پنجره
بامدادی روشن از رؤیای رنگین بهار
دیدمش آری گریبان چاک ومست مست بود
دست افشان چون سرود مست مست آبشار
گام هایش بازتاب موج می آمد به گوش
لیک از خورشید بودش حلقه ها در گوشوار
گفت: ای دیوانۀ خواب و خیال و آرزو
مانده در خود تک درخت دورازهربرگ وبار!
این منم همزاد تو ای آنکه می جویی مرا
روزو شب درخویش با گمگشته گی ها سردچار
دیده بکشا بازخواهی دید در من خویش را
من پر از آیینه گی های توام آیینه وار
د یده مالیدم که بیدارم ببینم خوب تر
کیست این ناخوانده مهمان پر از نقش ونگار
دیدمش پرواز را بکشود پر ققنوس وش
برفراز خانه گم شد در هوای پر غبار
وانگهی ابر بهاری سخت باریدن گرفت
تندر وحشی فروکوبید طبل مرگبار
آذرخشان چهره مالیدند پشت شیشه ها
کلبه ام شد سایه روشن های رؤیاهای تار
جای باران ریخت بارانی ز رؤیاهای او
من پر از رؤیای او درخویش ماندم سردچار
بعد ازآن او بود هرجا سایه سان دنبال من
مثل همزادی پر از من درهمه گوش و کنار
کودکی های مرا می زیست در خواب وخیال
می تنید از نوجوانی حله های زرنگار
لانه ها می بست بر سقف ستون خانه ام
چون پرستوهای عاشق در سرآغاز بهار
وه چه شب هایی که با او شام را بردم به صبح
روز را تا شب به سودایش بدون کار و بار
خواب را در چشمۀ مهتاب می شستم بسی
رنگ شب می رفت با صابون صبح نقره کار
من به دست خود سحررا لمس می کردم چنین
دامنم پر از پرند اختران شعله بار
روی دوشم روز سرمی ماند می خوابید دیر
در بساط پرنیان آفتابی سبزه زار
وانگهی در برکه های سرخ قلبم می شگفت
باغ پر نیلوفر پر رنگ و بو از کنار
گه بلوغ سبز را با من چو رؤیا های سبز
زیر خرگاه بلند بید مجنون در بهار
دست در دست پری یی کوچک سبزینه پوش
برفراز قاف پر افسون عشق پر شرار
او که می افشاند گیسو در مسیر تند باد
او که می رقصید روی فرش سرخ لاله زار
گه مرا از بند ماندن می رهاندی با سفر
تا دیار ناکجا رفتن به بال اختیار
وه که از کوهان شب پرواز را ره می زدم
تا هزاران سال نوری کهکشان نور و نار
غوطه در کیهان دور بی نهایت می زدم
مثل خورشید رها از دام زنجیر مدار
شیر می نوشیدم از پستان سرخ اختران
شیرگرم کهکشانی آفتابانی تبار
می دویدم موج رقصان روی دریاهای ژرف
می نشستم ژرف تر در حفره های تنگ وتار
وه چه دنیاهای رنگین بود سیروگشت ما
با هزاران قصۀ ناگفته از پار و پیرار
گه به دشت جنگ با حماسه های پیرتوس
رقص شمشیر هزاران رستم و اسفندیار
در میان هایهوی پرملال دیو و دد
با چراغ پیر سرگردان به گرد شهر تار
گاه در بزم سرورانگیز کاخ سروران
با مزامیر سرود شاعران ماندگار
او مرا چون زورق مستانه بردریای مست
می ربود از خویش در امواج مست بیقرار
شعرمست مولوی می خواند چرخان روی موج
قصۀ شیرین پیر گنجه را بی اختیار
وه چه شب هایی که با حافظ به کوی میکده
بستۀ پیرمغان بودیم و رند باده خوار
گاه دستانم به بند وزن می پیچید سخت
سنگساری از قوافی بر سرم دیوانه وار
گاه در امواج سیال حضور شعرناب
با غریو و با غرنگ واژه ها بی بند وبار
گه مرا می برد سوی گیرودار زنده گی
سوی توفان های تارو تیرۀ گرد و غبار
نان من با اشک می اندود از غم های تلخ
باده ام می داد از جام شرنگ روزگار
خانۀ فکرم چکک می کرد چکه چکه خون
از بن سقف خیالات سیاه غار غار
گه فرو می رفت در گودال سرد انجماد
من به دنبالش به ژرفای زمستان های هار
سنگواری می شدم چون نسل دیناسورها
انقراض یک جهان خفته در پارو پرار
رد پایی مانده از گمگشته یی در نقش سنگ
هیکلی یخ بسته در سرمای سخت مرگبار
درد بیزاری ز دنیای پر از رنج و ستوه
پنجه می افگند بر جانم چو چنگ لاشخوار
گهگاهی خسته ام می کرد از پر چانه گی
چشم می پوشیدمش، می ماندمش در انتظار
وانگهی می آمد از سر، روزهای دیگری
غرق در مرداب های زنده گی درگیرودار
خورد وخوابی، نیش و نوشی بود مثل دیگران
در جماعت می خزیدم مارگون و مور وار
باز می دیدم که فوج لشکر بیهوده گی
از دروبامم فرو می ریخت چون گرگان هار
باز می دیدم که چیزی رفته از دستم برآب
صد گل پر رنگ وبو چونان گلاب وکوکنار
باز می دیدم که بی او در میان تیره گی
زنده گی می خورد بر تاق فراموشی غبار
وه خدایا او کجا شد من چه بد کردم به خویش
تا به خود می آمدم ، می آمد از در اشکبار
شانه های اش خسته از سنگینی باری که من
می کشیدم روی دوش خسته و نا استوار
گریه می کردم به پایش تا که دل می شد تهی
از شرنگ تلخ و تار نیش و نوش روزگار
او مرا باری تسلی بود و تسلیم و سکوت
در تمام لحظه های اضطراب و اضطرار
یک شبی در غصه بودم سوگ تلخ خویش را
در غم مرگ برادر سخت تلخ و سوگوار
ناگهان در اشک هایم شد به شکل مولوی
گفت: ای دلخسته از دلمرده گی ها هوشدار
مرگ آغاز دیگر سوی نهایت رفتن است
تا سرانجامی که از آغاز می راند سوار
راه ما خط قطار مثنوی معنوی است
از بدایت ها دویدن در نهایت ها قرار
قصۀ رفتن ز جابلقا به جابلسا منم
خاوری مردی به صحراهای مغرب رهسپار
او مرا حتا به غربت کرد یاری همچنان
تا نباشم مسخ را بازیچه های دستکار
از پریدن گرچه واماندم درین زرین قفس
در هوا پیمای او بی بال پروازم سوار
او مرا هرجا که خواهد می نشاند بیدریغ
گاه در بکوای سوزان گاه بر دشت تخار
هرکجا دوزخ برآرد سر، کشاند پای من
گه به خونین شهر کابل گه به اشک افشان مزار
گاه با تندیس بودا، قتل عام سنگ ها
گاه با تنپوش سرخ انفجار و انتحار
بر خط پنجاه مرا گویی رسانده پنج روز
لیک با بار هزاران سال رنج بیشمار
گردش ایام را در من دهد فرمان ایست
بی زمانی را تو گویی کرده در من پایدار
پادزهر زهر مار اعتیاد روز و شب
خانۀ امن گریز از هیچ و پوچ روزگار
رفته گر دارو ندارم در ره اش اما چه باک
برکف درویش من برتر ز گنج شاهوار
این همان رنگین کمان هفت رنگ زنده گیست
با هزاران چهره در آیینه هایم آشکار
او من من، من همان اویی نخستین وی ام
با سرشت خود سرشته سرنوشتم بار بار
مرحبا پیدای من پیدای ناپیدای من
رونق دنیای من سرمایه های اعتبار
شعر من ای جاری جاوید جوی جان من
قلب خونین مرا با خون هستی آبیار
نقش تذهیب خوش دیباچۀ دیوان من
معنی متن کتاب جاودان افتخار
هست وبود من بود وابستۀ موجود تو
با تو آغازم سرانجامت مرا پایان کار |