تصویر
زن خوشبختی را در آیینه میبینم
با گوشواره های نقره یی در بناگوش اش
و پیراهن آبی از جنس آسمان
زنی که با لبخند خود
گردهای گذشته را میزداید
تو هم نگاه کن ای مرد
نگذار این تصویر قشنگ
نا تمام بماند
زمان نینگ ساووق قولی
ایککی قوروغ شاخچه گه
ایلنتیرمه دن آلدین
قوللریم نی توت
سینگه قنچه لیک توتیلگه نیم نی
قانینم نینگ آقیمیدن سیز
بیراق هیچ قچان
مینی سیوه سن می دیب سورمه
سیوگی نی سوز بیلن ایمس
ایچینگده تویولگن تویغو لر بیلن
پیقه ب آل
بیگم
برگردان به دری
احساس
گرمی دستانم را در دستانت حس کن
قبل از آنکه دستان سرد زمان
به شاخه های خشکی مبدل اش کنند
دستانم را بگیر
و گرفتاری ام بر تو را
از جریان خونم حس کن
اما هیچگاه از من مپرس که آیا دوستت دارم
عشق را نه با حرف و سخن
بلکه با احساسی که در درونت ایجاد میشود
بدان و درک کن
حسود
لغزش دانه های باران در میان موهایت
آبم میکند
نوازش آفتاب بر تنت
آتشم میزند
و با هر نگاهت بر دیگری
هر کس دیگر میشوم
جز خودم
اعتراف میکنم در مقابل تو
حسود ترین زن زمینم
حوا
میخواهم حوا باشم
بار گناهان را به تنهایی بردارم
و عطر گندم و سیب را
تا ابد برایت زنده نگه دارم
تو هم ای مرد
آدم باش
زن
گرمی آتش بر افروخته زنان هرات پوست بدنم را میسوزاند
خون گوشهای بریده شده دخترک قندهار
از شقیقه هایم فوران میکند
و ناموس سلاخی شده ام با شکیلا در بامیان به گور میرود
بدن سوراخ سوراخ شده زنی هستم در سرپل
جسم بدار آویخته شده زن دیگری در هلمند
تن شاریدهء شلاق خورده دختری در جاغوری
من بار گناهان مردی هستم که مالکیتش
نامردم کرده است
آیا این زندگی برای کردنش میارزد؟
آنجا که نمیتوانی نفس بگیری
شش هایت را بیرون بیاور
فرشته بیگم ضیایی
|