وقتی روی
صخره بزرگی مینشینم
و به ساحل و دریاچه
و جنگلی که در عقب دریاچه مثل خط سیاهی کشیده شده است مینگرم
به تو میاندیشم
و ما،
با این که در نگاههانم
چیزی است که ترا نگران میسازد.
مادر میگفت:
"در نگاههای
آدم چیزی بیش از اندوه نیست،
در سرزمینی که به تبعیدگاه خلاصه شده است."
انسان از ناشناخته ها میهراسد،
باید توضیح بدهم:
من، چیزی بیش یا کم از یک انسان نیستم
صحیح که، پوستم کمی تیره است
تو هم وقتی رفته بودی لب ساحل شرقی
تنت برنزه شده بود
اما تو
با هویت خودت دوباره برگشتی
بیآنکه
کسی به رنگ پاسپورتت گیر دهد.
اما من، تنها من نیستم در نظر تو
کُلیتی هستم که مرا در فرهنگ تو "دیگری" تعریف کرده است.
فاقد هویت فردی
انسانی از دورهی
"پیش رنسانس"
شاید آن گُریلی که از تکامل چیزی نصیبش نشده است.
و هی باید بگویم از کجا آمدهام!
مادر
میگفت: "پسر ناخواندهی
جنگِ سرد،
چیزیست
مانند فرزند نامشروع کولونیالیسم
که تنها احساس گناه نخستین را در روح انسان متعالی برمیانگیزد."
باید تصریح کنم؟
من چیزی نیستم
بیش از مردی که با جیبهای
خالی خوابهای
بزرگی میبیند
عشق را میفهمد
بوسه را میفهمد
و بیشتر از هرچیزی
تنهایی را میشناسد.
من چیزی
نیستم
غیر از آنی که رودخانهها
را بر دوش دارد
طعم دریا را میداند
بوی جنگل را میشناسد
و پوستش سیمخارها
را
بجای عشقهپیچان
گرفته است.
مادر
میگفت: " در جایی که تو، خودت نیستی
به آنجا تعلق هم نداری!"
من به
کجا تعلق دارم؟
وقتی پانزده سال پیش به کوچهی
قدیمی ما پا گذاشتم
محله مرا نشناخت
جای خالی درختان توت که دیگر نبودند،
مرا نشناخت.
بوی گاهگلهای
دیوارها فرار کرده بودند
حویلی همسایهی
یهودی ما، به دکان قصابی تبدیل شده بود
غرفهی
کتاب فروشی که اولین کتابم "زیبارو و هیولا" را از آنجا خریده بودم
به برگرفروشی مبدل شده بود.
درِ خانقاه با آن کنده کاریهای
قدیمیاش
که همیشه باز میبود
به یک جفت درِ فلیزی سیاه رنگ همیشه بسته مبدل شده بود
و هرچند گوش دادم صدای رباب شیرربابی به گوشم نرسید.
آنروز، سرگشته از گُم شدن ریشههای
خودم
تلاش کردم "کوچهی
ما"
را در خود بازیابم
اما، پسرکی که با تنفگ روسی یا امریکایی بازی داشت
با نگاههای
کنجکاوش مانع شد.
و پیش از این که بتوانم لبخندی تحویلش دهم
به رهگذری گفت: " مثلی که بیگانه است."
رهگذر بیآن
که شاخهی
نوری
به لب گذاشته باشد، تاکید کرد:
" از سرو وضعش معلوم است که از اینجا نیست."
حالا
در پیادهرویهای
طولانیِ عبث
روزی که سایهای
نباشد،
که در این شهر ناز و کرشمه همیشه هم غایب است،
همسخنی ندارم.
گفتن،
و بیشتر از آن شنیده شدن
برایم مسئله شده است.
دیروز
وقتی با پسرم در مورد سیمرغ و سفر مرغان حرف میزدم
شانههایش
را انداخت بالا
و با زبان بریدهای
گفت: " میتوانی
به سویدنی بگویی،
من اینقدر فارسی بلدم نیست."
مادر میگفت:
" دو کسی که باهم افهام و تفهیم نتوانند
بیرون از هر رابطهای
میمانند."
میدانم
میدانم
میدانم
اما زبان چشمها
چه؟
اما زبان دستها
چه؟
و زبان عشق چه؟
آیا همیشه و همهجا،
"چراغهای
رابطه
تاریکند"؟
درآغاز
تبعید بود
و درآغاز تبعید بود
و پیش از آن که چیزی آفریده شود
تبعید بود.
و در تبعیدگاهم، با خویش بودم
که ترا ملاقات کردم
رو به
رویی غروبی که معطل شده بود.
گیسوانت از طلا بود یا انعکاس خورشید
من به یاد خرمن گندمی افتادم در لوگر
وقتی پیاده مجبور شده بودم، وطنم را ترک کنم.
تو بوی
گاهگل
میدادی
و بوی درختان سنجد
وقتی خواستم برایت توضیح دهم
نه از بوی گاهگل
چیزی شنیده بودی
و نه درخت سنجدی دیده بودی.
چنین بود که
آغاز شدی در متن دیگری
که واژههایش
هویت دیگری داشتند.
یکباره
فرو رفتی به غربت
وقتی تجربه کردی شنفتن نامت را
با تلفظ اشتباه.
گفتی: "تا
هنوز هم نمیتوانیم
یکدیگر را درست صدا بزنیم
نامهای
ما
برای ما هنوز هم
بیگانه است."
اما تاکید کردی که:"
ما میخواهیم
مرزها را بشکنیم
صداها را درهم بیامیزیم
و نامها
را از نو تلفظ کنیم."
مادر میگفت:
" برای هر چیزی آغازی است،
اگر همتش باشد."
وقتی آن
جفت پیر کنار دریاچه میآیند
زبان مرغها
را میفهمند؟
نمیدانم
نمیدانم
نمیدانم
اما بدون شک، رابطهی
شان دوستانه است
همانگونه که
دختر همسایهام
زبان سگش را میفهمد
زبان گربهاش
را میفهمد
زبان رمزهای کمپیوترش را میفهمد
نمیخواهم،
طرز نگاهم نگرانت کند
برای همین هم توضیح میدهم:
من مرغی هستم که راهش را گُم کرده،
و در جستجوی سیمرغ، به تو رسیده است.
یا شاهزادهای
از قصهی
هزار و یک شب
که قصرش را دزدها تصاحب کردهاند.
من
همانی هستم که روی قالینچهی
سلیمان پرواز میکند
چراغ علاءالدین به دست،
به جنگ دیوها میرود
و
گنجها
را با ورد جادویی از میان کوه میکشد
بیرون.
اگر کهنه
یادها را به خاطر داشته باشی
من، پیش از جنگ های نیابتی
پیش از آغاز رقابت شرکتهای
اسلحه فروشی
و پیش از معاملههای
بزرگ نفتی و قاچاق هیروین
سرزمینی بکری برایت بودم
که بهترین حشیش دنیا را درآن می شد یافت!
مادر میگفت:
"وقتی نام رابطهای
را دروغ گذاشتی
هیچگاهی به حقیقت پی نمیبری!"
بیا همه چیز را با حقیقت آغاز کنیم.
و باور کنیم که زمین به همهی
انسانها
تعلق دارد.
نمیدانم
در چندمین تبعید
اینجا سربرآوردم.
تبعید اول من
از بطن مادر بود به خاک
اما خاک مرا نپذیرفت
که قبالهاش
را یکی با داس و چکش مینوشت
و دیگری با شمشیر رقم میزد!
اما تبعید در من ادامه دارد
تا خویش را بیابم
و سیمرغی شوم با بالهای
عشق
که در چشمهای
تو پرواز کند.
16/02/2017
بوروس، سویدن
|