مثل صبح خاکستری
که وسط زمستان از اسمان فرو می افتد
از آغوش خودم فرو می ریزم
تا کله ی ظهر خودم را نمی شناسم
با سرم که همانند کوهی روی شانه ام ایستاده است ، درگیرم
اصلا فکر کنم من تو هستم !
فکر کنم آیینه ها مرا اشتباه نشان می دهند
وگرنه چرا
تو که خوب باشی،من خوبم
تو که بد باشی،من دیوانه می شوم
نه !
فکر کنم آیینه ها دروغ می گویند
وگرنه
دیشب که خوابم برد، به تو فکر کرده بودم
صبح که بیدار شدم
چیزی از خودم نمی دانستم
چه می دانم !
شاید هم زیر پوست تمام جهان تو باشی
و ما خریطه های بی شکل
هر روز ترا حمل می کنیم
تا زندگی اتفاق قشنگی باشد
مثل صبح خاکستری
که وسط زمستان از اسمان فرو می افتد
از آغوش خودم فرو می ریزم
تا کله ی ظهر خودم را نمی شناسم
با سرم که همانند کوهی روی شانه ام ایستاده است ، درگیرم
اصلا فکر کنم من تو هستم !
فکر کنم آیینه ها مرا اشتباه نشان می دهند
وگرنه چرا
تو که خوب باشی، من خوبم
تو که بد باشی، من دیوانه می شوم
نه !
فکر کنم آیینه ها دروغ می گویند
وگرنه
دیشب که خوابم برد، به تو فکر کرده بودم
صبح که بیدار شدم
چیزی از خودم نمی دانستم
چه می دانم !
شاید هم زیر پوست تمام جهان تو باشی
و ما خریطه های بی شکل
هر روز ترا حمل می کنیم
تا زندگی اتفاق قشنگی باشد