خیلی سالها قبل فیلم ترکمنستانی دیده بودم که از روی
افسانههای ترکمن ساخته شده بود به باور من پیام خیلی بزرگ و مهم داشت.
قبیلهای بر قبیلهای دیگر حمله نموده مردان قبیله را میکشند و کودکان را
با خود میبرند. درمیان کودکان پسر هفت هشت سالهای نیز است. آنها سر
کودکان را میتراشند و پوست شتری را که تازه کشته شده، بر سر کودکان
میگذارند. پوست شترآهسته آهسته خشک شده بر سر کودکان میچسپد و مانع رشد
مو یا رشد مغز و کاسهی سر میشود. با گذشت سالها کودکانِ اسیر تبدیل به
بردههای جوانی میشوند که نه از خود فکر و تعقل دارند و نه قدرت و
توانمندی بیان و یا اعتراض. آنها همان کاری را میکنند که صاحبانشان امر
میدهند و تبدیل میشوند به بردههای مطیعی که جز صاحبان خود هیچ کسی را
نمیشناسند.
مادر کودکی هفت هشت ساله بعد از گذشت سالها فرزند خود را که حالا مرد
جوانی شده، پیدا میکند ولی پسرش وی را نمیشناسد. مادر با خواندن للوها و
ترانههای دوران کودکی خاطرات پسر خود را کمی بیدار میسازد ولی پسر با
وجودی که حالا مادر خود را کم کم به خاطر آورده، به امرِ صاحب خود گردن
مادرِ خود را میبُرد و دست بر سینه دنبال صاحب روان میشود...
آن پوست شتر میتواند عقاید، باورها و پدیدههای زیادی باشد که مغز
انسانها را از کودکی شستشو میدهد و آنها را تبدیل به موجودات بدون تعقل
و تفکر، خشن و ظالم میکند.
با کوشش و ممارست میشود آنها را به فکر کردن واداشت و برایشان کمک کرد
که قدرت فکر کردن را دریابند، ولی قبل از آن باید چارهای برای صاحبانی که
از آدمها بردههای بدون تفکر و تعقل میسازند، اندیشید.
|