برفتم در نيستان و بديدم يك زنى از نى
فروميخورد فرياد غمين ، در برزنى از نى
به غير از نى نديدم هيچ چيزى در بساط او
كه اهى بودو آتش بود و هم ، آتش زنى از نى
چنان يك ريز مى باريد باران از دو چشم او
كه مى روييد در دامن به هر دم سو سنى از نى
نمى ناليد اما آن سكوت پُر ز رمز او
فلك را پر زغو غا مى نمود، از روزنى از نى
صدايش تا سما مى رفت با اهنگ جانكاهى
ترا ويده ترنم از گلويش چون تنى از نى
نبوداو را توانايى به ابراز حكايت ها
سخن پرداز ماهر بد به طرز گفتنى از نى
سراييد او سرودش در نيستانى پر از اتش
بدان سانى كه باغى گشت اخر گلشنى از نى
|