می جوشم از درون
جوش رفتن و دور شدن
و رفتن
و رفتن
جوش دوری و رهایی
و
حرارت به دور دست های دست نخورده
سرم را روی سینه ای می گذارم که
سنگینی یک کوه را حمل کند
و سوار اسپِ می شوم تا افق های بی کران
فرار می کنم
از این شهر
از این آدم ها
از این اندوه
چهار ده قرن است
اینجا
در این شهر آفتابی طلوع نمی کند
با انکه
قرن ها پیش نسل دایناسورها منقرض شده
و اما
چهار ده قرن است اینجا متولد می شوند
با این چار سوی بسته
به کدام سو برویم که حتی
خیال مان را از جنگ شان رهانیده باشیم
و سالهاست سرم را روی سینه ای می گذارم
یال های سیاه و براق اسپ اندوه را نوازش کرده با او میروم تا
شاید
روزی
روزگاری
به شهر آفتاب برسم
جای که
چهار ده قرن دور شوم
جای که
چهارده قرن ابر سیاه بر فراز اش نتابیده باشد .
سیه پوش |