فصل سرما زده ام ، هيچ بهارم نشدى
تو خداى قفسى ، فكر فرارم نشدى
آن درختى، كه پناهنده شدم در تو ، ولى
غارتم كردى و جز چوبه ى دارم نشدى
سر به ديوار زدم ، شانه نگشتى بر من
زخم پنهان شده ام، شاخ انارم نشدى
مثل يك آيينه لبريز ز طرح اندوه
درد بشكسته شدم، كوچ غبارم نشدى
جنگل وحشى ى در دور و برم ساخته اند
ترس آهو به تنم، ختم شكارم نشدى
مشق آوارگى ام، دور خودم مى پيچم
بى سفر منتظرم، خواب قطارم نشدى
صنم عنبرين |