دوستی روایت میکرد که رفته بودیم به دامنۀ یکی از تپهها
قرغه تا لحظههایی سنگ غمها زندهگی و روزگار را در فلاخن فراموشی گذاریم!
نزدیکیهای برگشت بود که مردی با قامت بلند و ریش سپید انبوه به ما نزدیک
شد. جامۀ سبزی برتن د اشت، دراز چنان که بر زمین کشاله می کرد. چون به ما
رسید چوب دست درازی را که در دست داشت به زمین کوبید و نگاههایش را به ما
دوخت. ما همهگان از هیاهو ماندیم. چنان بود که گویی با نگاههایش به دور
ما خط می کشد. لحظهیی نگذشته بود که با صدای بلندی گفت: برخیزید، ای به
خاک نشستهگان روزگار!
در صدایش
چنان نیروی بود که ما بی اختیار ازجای برخاستیم و چشم از چشم پیرمرد بر
نمیداشتیم. پیرمرد همچنان با نگاههایش به سوی ما می دید و چنان بود که
گویی ما ذره ذره آب می شدیم. پیرمرد این بار باصدای بلندتر ازپیش گفت:
برویم، برویم! و خود گام برداشت به سوی تپه!
ما نمی
دانستیم که چه کنیم، برویم یا بمانیم! راستاش ترسی عجیبی ما را فراگرفته
بود، تا این که یکی از دوستان صد دل را یک دل کرد و گفت: پدر! پدر! به کجا
برویم؟
پیرمرد
روی برگشتاند و با انگشت به آسمان اشاره کرد. حس کردیم که انگشتاش چنان
رشتۀ نوری زمین و آسمان را به هم پیوند زده است. باز شنیدیم که گفت: برویم
آسمان، آسمان!
پرسیدم:
ای بزرگوار آسمان چگونه برویم؟
گفت:
چگونه رفتن به آسمان در خود شماست!
دوستی
دیگر گفت: پدر آسمان برای چه برویم؟
پیرمرد
ابروان درهم کشید و گفت: آیینههای آسمان را غبار گرفته است، غبار! و این
غبار سیاه چنان روی آیینههای آسمان چسبیده است که نگاه خدا به ما نمی رسد.
این غبار در میان ما و خدا فاصله انداخته است. برویم و روی آسمان را جاروب
کنیم و شیشههای آسمان را با حریر دلهای مان پاک کنیم تا نگاه خدا به ما
برسد و ما نگاه خدا را در همهجا ببینیم و از نگاه خدا شرم کنیم، جلوۀ هستی
خدا را درهمه جا ببینیم و مهربانی او را. او را به بهانۀ حور و غلمان
نپرستیم و نه هم از هراس سوزندهگی دوزخ! وقتی شیشههای آسمان پاکیزه
باشند، نگاه خدا و هستی خدا در دلها ما و درخانههای ما می درخشد و
آنگاه تیکه داران بهششت و دوزخ خود به پاسبانان سیاه روی جهنم بدل می
شوند. برویم غبار از آسمانها برداریم تا نگاه دوست همیشه با ما باشد و
تیکه داران بهشت و دوزخ در گرمای نگاههای خدا بسوزند و زمین از وجود شان
پاک شود!
پیر مرد
لحظهیی سکوت کرد و بی آن که منتظر پاسخ ما بماند به سوی بلندیهای
تپهگام برداشت. یکی از دوستان گفت: همین مرد مولانا جلال الدین محمد بلخی
نبود! دیگری با خندۀ آرامی گفت: دیوانه هفتصد سال می شود که مولانا ازجهان
رفته است!
دوست
دیگر گفت: به خدا همین پیرمرد شمس تبریز بود. برای آن که بسیاریها به مرگ
او باور ندارند و میگویند که او زنده است و بر روی زمین سرگردان است، او
خودش باری گفته بود که مردان خدا اغلب از نظرها پنهان اند!
در همین
بگو مگو بودیم که متوجه شدیم که پیرمرد در نزدیکی ما نیست. همه به سوی تپه
نگاه کردیم، آنجا نیز نشانی از پیرمرد نبود. همه برجای نشستیم. چنان بود
که گویی بر زمین کوبیده شدیم. سرها مان روی زانوان مان خمیده شدند.
نمی دانم
چه پاسی از زمان گذشته بود که یکی از دوستان با هیجانی صدازد. برویم
برویم!
مانند آن
بود که از خوابی بیدار شده باشیم، گفتیم: کجا برویم، به آسمان!
گفت: نه،
ما کجا و آسمان کجا! برویم خانه! نگاه کنید به سوی قبله!
دیدیم
چنان ابر سیاه و تاریکی تمام افق را در برگرفته است که گویی میخواهد همه
چیز را درکام خود فرو ببرد. مانند آن بود که هزاران هزار کلاغ به سوی شهر
در پرواز اند. ترسیده بودیم، ازجا برخاستیم، خود را به موتر انداختیم و به
خانه برگشتیم. اندکی که از منطقه دور شدیم یکی از دوستان با نکته سنجی
شاعرانه گفت: پیرمرد به آسمان رسیده و شروع کرده به جاروب کردن آسمان!
حتماً این ابری که میآید همان گرد و غبار آسمان است که از دم جارویی
پیرمرد بلند می شود!
قوس 1395
کابل
|