کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

لینک مصاحبه

۱





۲
 

 
 

   

نصیرمهرین

    

 
 یک خاطــــره
                      از
                      شادروان استاد رتن چند

 



 

خزان سال ۲۰۱۳ بود. شبی که پس فردایش مطابق تصمیم چندین ساله، روانۀ مسافرت های سالانه ام به سوی وطن بودم. زنگ تلفون به صدا در آمد. آنسوی خط دوست ارجمند جناب ایشورداس بود. او از جمله کسانی است که در جریان مسافرت هایم قرارمی گیرد.

 پس از احوالپرسی، گفت:

 "حالا که روانۀ وطن استید، پس پیشنهاد من باشد برای آینده . . ."

پرسیدم چه پیشنهادی دارید؟

درجواب گفت:

" آرزو داشتم پیش از مسافرت تان، استاد رتن چند قندهاری رامی دیدید که درهامبورگ تشریف دارد. واگر ممکن می بود یک گفت شنید خودتان ویا دوستان فراهم می کردید."

در پاسخ وی گفتم که ترسیدم مبادا شیرِمرغ وگوشت آدم بخواهید که توان انجامش میسر نیست.

نمرۀ تلفون استاد رتن چند را نوشتم. دقایق بعد تلفون کردم. خانمی گوشی را برداشت. جویای احوال استاد شدم. گفت:

 من دختر ایشان هستم. از فرانکفورت آمده ام. گوشی خدمت تان باشد.

با استاد رتن چند وعده گذاشتم که فردا به دیدن شان می آیم. فردا پیش از رفتن به سوی منزل ایشان بازهم تلفون کردم که سه نفرمی آئیم با کمره ویدیویی که فرمایش جناب ایشورداس انجام پذیرد. جملات گوارا ومهاننوازانه یی داشت. گفت قدم ها سرچشم جانم.

با پسرم و موتردوستی رفتیم به سوی منزل استاد.

منتظرما بودند. با مهربانی احترام برانگیزپذیرایی شدیم. میزی را با میوه های مختلف چنان آراسته بودند که گویی روزهای عیداست. گفتم وقت کم است وفردا روانۀ وطن هستم. اندکی صحبت می کنیم. حالا که شما را شناختم ویافتم، پش از بازگشت مزاحم خواهم شد.

دیدم که بیشترعلاقه گرفت از وطن یاد کند. یاد وعلاقمندی به وطن را که ده ها بار دیگرنیز در سخنان آمیخته با درد و خاطره از زبان وسیمای هموطنان خوانده ام.

گفت شما وطن می روید. بسیار وطنم را دوست داشتم. جبر زمان ما را اینجا فگند.

دخترمهربان و دانش آموخته اش که طبیب نیز بود، گفت پدرم هیچوقت از یاد وطن فارغ نیست. وقتی هموطنان را می بیند ویا بعضی وقت ها هنرمندان را، بسیارخوش می شود. امروز تمام روز با خوشی منتظر شما بود. محترم ایشور داس برای پدرم گفته بود، یک نویسنده نزدتان می آید. . .

در پهلوی انواع میوه ها، شیرچای نیز آماده شد.

گفتم استاد گرامی، صحبت فشردۀ خویش را شروع کنیم، بعد از آن شیر چای را می نوشیم.

در خلال صحبت هایمان، متوجه شدم که شاگرداستاد شیدای مرحوم است. با مرحوم پرانات روابط دوستانه وصمیمانه داشته است. در محافل کمتر حضور میرساند. تواضع وشکسته نفسی اش انسان را بیشتر به احترام بر می انگیزد. درد وطن دارد. ارمونیه را اگرمی گیرد، آهنگ ها را با اندوه، با یاد یاران، دوستان و وطن برزبان دارد.

و دربیش از دو دهــه سایۀ اندوه مرگ نا به هنگام همسرش نیز از سرش دور نشده است. . .

گفت وشنود کوتاهی را تهیه دیدیم. ارمونیه را گرفت آواز خواند. آوازی که بیشتر حکایتگر درد نهفته یی بود.

تا دست به سوی پیاله های شیرچای دراز شد، گفت نه! متوجه  بودم که شیرچای گرم وتازه برایتان می آورند.

وقتی برخاستیم، روی ما را بوسید و یک جوره پیراهن وتنبان سفید خامک دوزی برای من تحفه داد.

در طی سه سال پسین چند بار تلفونی با استاد صحبت تلفونی داشتم. دعوت وی به محافل فرهنگی به دلیل مسافرت اش و بار دیگر به دلیل وعدۀ که با دوستان داشت، عملی نشد. هنگامی که خبر وفات اش را شنیدم، خاطرۀ دیدار وچهرۀ نجیب آن هنرمند ناشناخته ودرد آشنا پیش چشمانم پدیدارشد. متأثرم نمود. یادش را گرامی می دارم وبرای اعضای خانواده ودوستانش ابراز تسلیت دارم.

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل       ۲۷۸   سال  دوازدهم       قوس/جدی     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی                    شانزدهم دسمبر   ۲۰۱۶