“به دستی شاخهای زیتون/ به دست دیگرت باران/ تو از فصل
نجیب جنگل میعاد میآیی…” پشت سرهم نمیدانم برای چندمین بار بود که این
آهنگ فرهاد دریا در گوشم زمزمه میشد و این سرودهی
نوذر الیاس هربار که
تمام میشد پخش کننده کامپیوترم به گونه خودکار این ترانه و این صدا را به
تکرار در تمام وجودم پخش می کرد و لحظههای زیادی بود که دریا به تکرار می
گفت:
شب است و عطر مِه بر گل نشسته… به دستی شاخه ی زیتون به دست دیگرت باران…
و اما هیچ حسی از تکرار بودن این آهنگ در ذهنم چیزی نمیآمد و بار نخست هم
نبود که اینگونه در میان باران و عطر مِه این آهنگ گم میشدم. بعد اما
ناگهان آنچهکه بر ذهنم آمد این بود که چه مدت میگذرد از اینگونه
آهنگها ساخته نشده و سپس پرسش بعدی این بود که چی بر سر موسیقی ما آمده؟
کجاست اینگونه صداها و این گونه زمزمهها و حتا این گونه شعرهایی که حالا
کمتر میتوان اثری ازشان را در آهنگها دید.
حتا کجاست همین دریایی که میخواند به دستی شاخهی زیتون… دریایی که صدایش
موجی از آرامش را با گرمی در شب سرد و تنگ شرابش به ما داده بود و دریایی
که دهها آهنگ دیگر همانند این که هیچگاهی نمیتوان برچسپ تکرار بودن را
رویش گذاشت ارایه کرده بود. اما این تنها دریا نیست که اینگونه برایمان
خوانده و به تکرار میشنویم چون شمار زیادی از نامهای هنرمندانی که برای
همهگیمان آشناست میشنویم.
برای من که حداقل یکونیم دهه میشود میدانم موسیقی چیست و چی را باید
بشنوم و به عنوان یک مخاطب و شنونده موسیقی همین مدت زمان کافی است که
بتوانم یک حس و رابطهای با موسیقی داشته باشم و یا یک پیوندی که حداقل
موسیقی من را در خود فرو ببرد، در من آرامش بدهد، در من طغیانی به وجود
آورد ایجاد کنم. هرچند از هرجایی میشنوم و برای من موسیقی مرزی ندارد. اما
با اینهمه در میان محدودهای هر مرزی موسیقی خاص خود را دارد و نمیشود
این را انکار کرد. برای همین هم است که میگویم چه برسر موسیقی ما آمده
است.
برای خیلیها این حس و این باور در باره موسیقی که میگویم میشنوم وجود
دارد و باور دارم شمار زیادی هم میشنوند.
برای خیلی ها ترانههایی از ایندست شبیه یک تاریخ خوب، یک رویا و یکبخشی
از زندگیشان است که در گذشته رها شده، در گذشته مانده و هیچچیزی
نمیتواند شبیه یک موسیقی آن را دوباره در وجودشان با این ترنم و این صداها
ها ایجاد کند. حتا تصاویر.
گذشته از این که پیوند مان با آلات رسانههای شنیداری بیشتر از دیداری در
گذشته بود اما صدایی که آمیخته با موسیقی در روان و جان انسان می نشیند
شبیه همین یک حس تکرار نشدنی است که بار بار تو را در میان باران با عطر مه
و شاخه ی از زیتون ببرد. همان گونه که گفتم این تنها دریا نیست، سرآهنگ هم
است که جان دهها تن را شاد می کند و ظاهر هویدا است که هر روز از این جا
سفر می کند و زلاند دختری را کنار پنجره این قدر برایت تکرار کند که هیچ
چیزی نتواند آن را از ذهنت دور کند ویا ناشناس که هوس منزل لیلا را در تو
بیدار میکند و ساربانی که خودش جهانی از نگفتهها را در صدا و آهنگ هایش
دارد و خاطرههایکه با این آهسته برو و چقدر دیگر آهنگهایش ایجاد میکند
و هنوز هم که باران شود احمد ظاهر میخواند وای باران باران و یا بوی بهار
همواره با آهنگ اگر بهار بیاید او آمده و ده ها آهنگ دیگر که میتواند دید
این پیوند ناگسستنیاست و هیچچیزی نمیتواند جایگزین آن شود.
این تنها برای من که حداقل در یک مدت کمتر زمانی میشنوم اینگونه است.
مطمین هستم برای دیگرانی که بیشتر از من با این موسیقیها گره خوردهاند
حس و پیوند بیشتر از اینها را دارند. این حس را بارها با کسانی که بیشتر
از من سنوسال دارند وقتی به گفتوگو نشستهام، دیدهام و درک کردهام و
بارها از این صداها و این موسیقی گفتهاند وچه حرفهای برای گفتن دارند و
کافی است که سر گپ را با یکی از افراد مسن در مورد موسیقی دهههای پیش باز
کنیم تا بفهمیم چه جهانی بزرگی از خاطرهها پشت هریک از این صداها وجود
دارد و چقدر حرف برای گفتن.
از سوی هم میبینم حداقل برای من آن مدت زمانی که گفتم شنونده موسیقی
بودهام که اینگونه هنوز هم در گرو آن صداها ماندهام برای نسل پیش و
پیشتر از من که با این ها زندگی کردهاند مشخص است که چقدر میتوان حق داد
که در همان برهه از زمان بمانند و آن موسیقی را زندگی کنند.
من اما همان که با احمدظاهر، سرآهنگ، ظاهر هویدا، ساربان، احمد ولی، استاد
زلاند، فرهاد دریا و ده ها تن دیگر بودهام و هنوز هم با صدای همانها
موسیقی را زندگی میکنم و سر و کار دارم پیوندم تنها با موسیقی نبوده است،
این ها هرکدام برای من حداقل یک پل ارتباطی با ادبیات نیز بودهاند.
صنف پنجم یا شمم مکتب بودم که کتاب “تنها صداست که میماند” مجموعه اشعار
خوانده شده توسط احمد ظاهر را ـ که بیشتر از هرکسی دیگر آهنگهایش را به
تکرار شنیدهام را خریدم و هم همانجا بود که با چه نامهای بزرگی آشنا شدم
و چه نامهایی که مرا با جهان ادبیات پیوند داد. از همین کتاب بود که
فهمیدم حافظ، مولوی و سعدی چیگفته و هم همین کتاب بود که مرا با فروغ
فرخزاد و سیمین بهبهانی آشنا ساخت و این فروغ بود که مرا با شاملو و سپهری
و بهبهانی بود که با چه شاعران دیگر آشنا ساخت و چقدر خوب توانستم بفهمم
شاعری در تاجکستان یا در ایران چه نام دارد و یا خلیلی هم شاعری است که می
توانم حتا در آن صنف پنج و شش حداقل شعری از آن را بخوانم که دیگران
نمیفهمند و از آن بیخبرند و این خود درس بزرگ و دست آورد بزرگی برای من
در آنزمان بود.
می دانم احمد ظاهر چون شناخته شدهتر و در میان مردم مروجتر بود خیلیها
را با این شاعران آشنا ساخت و اما بارها از زبان خیلی از شاعران و
نویسندههای خوبمان شنیدهام که در مورد آموختن بیدل از استاد سرآهنگ یاد
کردهاند و حتا گفتهاند این سرآهنگ بود که برای آن ها در گام نخست حداقل
فهمانده که راه دشوار بیدل را چگونه هموارتر بتوانند بگذرند.
می دانیم که استاد سرآهنگ گذشته از جاودانگی در موسیقی و نامی که در موسیقی
افغانستان، در کل موسیقی کلاسیک دارد دست بلندی هم در شناخت شعر داشت و
حداقل از دیگران که بگذریم همان گونه که گفتم برای شناختن بیدل کمک شایانی
به دیگران نموده است چیزی که دیگر هیچ گاهی گمان نکنم در موسیقی افغانستان
شبیه به آن در خصوص تاثیر گذاری تکرار شود.
رازماندگاری هنرمندان گذشته تنها ایجاد همان یک حسی که تکرار نشدنی باشد و
یا در ما خاطرهای را زند میکند نیست، یا اینکه تنها از آنها آموخته
باشیم. میدانیم که در گذشته برای خواندن موسیقی باید از هفتخوان رستم کسی
می گذشت.
دست به آلات موسیقی بردن شبیه دست زدن به یک شی مقدس بود وهرکدام در پی
بهتر خواندن از دیروز بودند و می فهمیدند که گُر ماندن و شاگردی کردن و
آموختن چه دشوار است و چه قدر باید تلاش کنند تا بتوانند حداقل یک پارچه
آهنگ بخوانند و اما بازهم چه بسا کسانی که پشت درهای بسته رادیو تلویزیون
آن زمان ماندند.
برای همین هم است که هنوزهم ما در گرو موسیقی چند دهه پیش خود هستیم چون
زمانیکه کسی میخواست بخواند باید میفهمید و این فهمیدن مختص به موسیقی
نبود. باید شعر را میفهمید و کلام در قالب شعر را چنان در میان موسیقی رها
میکرد که کلام از زبانش باید جان میگرفت و در جان مینشست و همین هم است
که پس از سالها هنوز هم میشود سرآهنگ شنید هنوز هم میشود ظاهر هویدا و
دهها تن دیگر از هنرمندان آن زمان را شنید، هنوز هم میشود در موسیقی
آنزمان زندگی کرد و از آن لذت برد و از آن آموخت.
این دریچه چنان با قوت ساخته شده که محال است زمان بتواند آن را از میان
بردارد و تا که کسی در جهان است این رابطه را به هم بزند.
نمیگویم در گذشته آهنگ بد نداشتهایم اما این همه آهنگ خوب وجود داشته که
یکی دو آهنگی هم اگر بد بوده در همان زمان گم شده و یا در میان این همه
آهنگ خوب به خودی خود ناپدید شده از سوی هم در این شکی نیست که اشتباهاتی
در خواندن برخی از کلمات و واژهها هم صورت گرفته و برخی از هنرمندان برخی
واژهها را اشتباه تلفظ کردهاند و نادرست خواندهاند یا شعری را در مواردی
اشتباه خوانده اما کاری که آن ها کردهاند ایناست که از میان دهها کار
درست یک حرف یا یک جمله یا یک بیت را اشتباه خواندهاند و اشتباهشان در یک
کار درستی بوده که اتفاق افتاده. اما امروزه به ندرت می توان کار درستی
یافت. حالا آن چه میتوان یافت در حد معمول و در میان انبوه از خوانندهها
برعکسش است و در میان ده ها اشتباه یک کار درست.
نمیخواهم در مورد چیزی قضاوت قطعی کنم و این برخورد من و نگاه من تنها یک
نگاه شنونده و مخاطب عادی است. من ادعای موسیقی شناسی ندارم و پیوندم با
این هنر همانگونه که گفتم تنها به حیث یک مخاطب است اما در این شکی نیست که
می توانم خوب و بد را در یک موسیقی گذشته از شعر هم تفکیک کنم و بتوانم
بفهمم یک ملودی خوب و ترکیب خوب در موسیقی چی است و یا صداهای خوب چی بوده
اند.
امروز اما صدای خوب به ندرت میتوان شنید، فروان اما صداهایی وجود دارد
گاهی چنان تهیوخالی از حس هستند که نه از جان میخیزد تا برجان بنشیند و
نه هم به کلام میتواند جان بدهد. موسیقی هم آن زمزمهها و آن ملودیها را
ندارد که به شعر بتواند جان بدهد حالا بماند که این “یک قدم پس یک قدم
پیش”… “بیژ بله غو”… “دختر چرا کج میروی” و… ده ها مورد دیگر از اینگونه
خزعبلات که شعر نیست، کلام نیست، حرف نیست، جز چرند چیزی نیست را با زور و
با استفاده از تکنولوژی با هزار فن و فریب به خورد مخاطب می دهند.
حالا با این نگاه به گذشته چیزی که امروز میتوان دید این است که با این
همه سهولت های که دم دست است نه صدا مانده، نه شعر مانده، نه ملودی مانده،
نه حس مانده، نه آرامش در صدا و ترانه؛ نه هم همخوانی آن چنانی و نه هم
هرآنچه که بتواند به آن حداقل به یک اندازه کوچک هم نام آهنگ را داد.
شاید آن چه که در بالا از آن یادکردم و آن موسیقی گذشته دهه ها نتوانسته
باشند جهانی شوند و یا دریچه ای به سوی موسیقی جهانی باز کرده باشد و یا
تحول اساسی در موسیقی جهان و یا فلان و فلان که خیلی ها با تکیه بر چند
هنرمند کشورهای همسایه و جهان نگاه منتقدانه انداخته آن را به رخ مان می
کشند و گاهی می گویند موسیقی یعنی این و آن و فلان هنرمند جهانی و یا چنین
موسیقیای که چنین و چنان کرده اما همان چیزهایی هم که داشتیم حداقل توانست
دو تا سه نسل را پر خاطره بسازد و در آغوش خود نگه بدارد و برایش معنای
موسیقی را بفهماند، چند شعر خوب پیچیده با عطر موسیقی بگذارد چیزی که
امروزه محال است بتوان آن را یافتو و برای همین است هم است که می گویم بر
سر موسیقی ما چی آمده؟
حالا از این پرسش هم که بگذریم برای ما و کسانی که هم چون من سه دهه زندگی
کرده اند حداقل بازهم چندتایی از هنرمندان نسل پیش را داریم که امروز هم
بخواند و یک پیوندی ایجاد کنیم. یک حس نوستالوژیک را در وجود مان داشته
باشیم و از رادیو و تلویزیون چند صدای را در ذهن بسپاریم که حداقل باورمند
به هنر بودند و موسیقی را واقعن هنر ساخته بودند و چند تن دیگر که بازهم
اندک اندک جای شان خالی می شود و هنوز هم در آهنگ ها و تران هایی ساخته شده
آن ها می رویم، در آن خودمان را رها می کنیم، گم می شویم، غرق می شویم، لذت
می بریم و می گذاریم وجودمان با همان ترانه و ملودی در هم بی آمیزد. اما
بعد فکر می کنم برای نسل بعد از ما از این “یک قدم پس یک قدم پیش…” “بیژ
بله غو” “دختر کج مرو مه قربانت” و… ده ها کلام بی معنی و صداهایی عجیب و
غریب چی خواهد ماند. آیا حسی، علاقه ای رابطه ای در این ها می توانند
بیابند که وقتی به این مقطع زمانی ذهنن برگردند؟ |