دوستم بدار
شبيه اولين روزي كه
چشم گشودي و كابل
سرخ و تازه روي بسترت
دراز كشيده بود
شبيه اولين قرار
زمين با نخستين
جوانه ي گندم
معشوق با صلابت من
هيچ مي داني
من از چند قدم به حادثه
برگشتم؟
تا مزرعه اي گندم با هزار
گناه روي بسترت
راه برود
نفس بكشد
و خستگي چشم هايت را
به اشتياق صبح روشني ببرد
ببين مرا
من كابلم
با تقويم كوچك خوشبختي
١٢/١١/٢٠١٦
برلين |