کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

ظاهر تایمن

    

 
هابيل و قابيلِ دگر...

 

 

 

کوچه همچو کتابِ از هم پاشيده برگ برگ بر پشت زمين خوابيده بود. از جبين ويرانه هايش هزار اوسانه ی نگفته را می شد خواند.
خانه های سوخته و ريخته، نمايشنامه ی وحشتِ کور آدمها را با خامه ی درد در دل زمان نوشته بود.
خاموشی هول انگيزی از فرازِ خرابه های بمب و راکت چيغ می کشيد.
غفور از گوشه ی غلتيده ی يک خانه، با چابکی يک گربه روی ديوار خيز زد. با پشتِ دست روی چشمانش سايه کرد تا آخر کوچه را درست تر ببيند. همانطوری که چشمانش را با دست ماليد، صدا کرد:
"غلام، به خيالوم کسی ازو پاپين ده ايطرف ميآيه"
مرد با عجله برخاست. پتويش را از روی زمين جمع کرده، تکانی به آن داد. هوا را گرد و خاک انباشت. غفور به آرامی گفت:
" چه خاکباد راه انداختی!"
غلام گپِ غفور را نشنيده گرفت. پتو را دور گردنش پيچاند و تفنگش را شانه کرده راه افتاد. چند گام پيش تر رفت، چار دو برش را با دقت نظاره کرده، رويش را طرف غفور گشتاند و گفت:
"باز چه ديدی. از اينجه خو چيزی مالوم نميشه"!
غفور اين بار با ترديد به سوی آخر کوچه دید. نگاهش به دورها ميخ شده بود. با لحن گلايه آميز که تو گويی می خواهد زمين و زمان را ملامت کند. شروع کرد به غم غم کردن:
"شکم گشنه کجا ده آدم طاقت و توان می مانه. سالهاست که ده گرم و خنک، گشنه و پای لچ تفنگ می زنيم. دود و باروت ده ما نی چشم ماند و نی روزگار."
غلام بی توجه به گپ های غفور، گفت:
"چقه زونگ می زنی!"
غفور با اينکه از گپ غلام خوشش نيامد. نخواست چيزی بگويد. آهسته آهسته از غلام دور شد. چند تا گنجشک از نزديک اش هراسان پريدند. غفور با قهر تفنگش را به طرف گنجشک ها تکان داد.
غلام زير چشمی نگاهی به غفور انداخت. خم شد چند تا سنگريزه را از روی زمين برداشت. جايی را نشانه گرفت و یک سنگ را به آن طرف پرتاب کرد. سنگ در گوشه يی دور تر از هدف به زمين خورد. دو سه سنگ دیگر پشت سر هم پرتاب کرد هيچ کدام به هدف نخورند. با لبخند تلخ زير لب زمزمه کرد:
"ده گور طالع. سنگ ما هم به سنگ نمی خوره!"
غرقِ چرت و خيال خود بود، که غفور خميده خميده خودش را به او رساند. گفت:
"خوده پت کو. يک بايسکل سوار ده ايطرف روان اس"
اين را گفت و آهسته آهسته رفت و بغل ديوار فروريخته پت شد.
برای دمی کوچه در آرامشی خفه کن، فرو رفت. تو گويی همه چيز، چشم و گوش لحظه های بیقراری يی سه مرد شده بود.
چند دقيقه بدين سان گذشت. صدای ترق و تروق بايسکل به خوبی شنيده می شد. معلوم بود که بايسکل ران با زحمت در ميان پستی و بلندی های کوچه برای خودش راه باز می کند. نشيب و فراز کوچه بايسکل ران را خيلی ذله کرده بود. بايسکل به کندی پيش می آمد.
هر دو تفنگدار مثل شکاری ها در بغلِ ديوار کمين کرده بودند. ماشه کلاشينکوف زير انگشت عرق کرده ی غفور تر شده بود. غلام به يک نگاه به او فهماند که وقت اش است. بايسکل حالا خيلی نزديک شده بود. صدای خرپ و خروپ چرخهای بایسکل روی خاک به وضاحت شنيده می شد.
غلام خزيده خزيده از غفور دور شد. بايسکل گويی داشت برای ويرانه ها ساز می زد:
"ترنگ، جرنگ، تيک، توک، خررررپ ... جالب بود."
نعره ی "ايستاده شو!" ی غلام تا دور ها رفت و پس آمد. رشته خيال های غفور از هم پاره شد. کوچه دوباره در سکوت فرو رفت.
بايسکل ران که معلوم بود انتظار همچو چيزی را داشت. با ناراحتی ترسيده، ترسيده، بايسکل اش را توقف داد و ايستاد.
مرد با ريش نتراشيده ماش و برنجش، پيرتر از عمرش معلوم می شد. چملکی های پيشانی اش، پيری نابهنگام او را نشان می داد. در جايش بی حرکت ايستاد.
تصویر چهره اش مثل مجسمه ی بی جانی را می ماند، که تو گویی احساس کرخت شده آدمی را بر زمين تف می کند.
غلام بی اينکه بخواهد پلک بزند. بايسکل ران را با تفنگش نشان گرفته بود. با آهستگی از پشت ديوار بيرون آمد. بايسکل ران با صدای خسته یی که به زور از گلويش بيرون می آمد. گفت:
"چه گپ اس؟"
غلام گپِ مرد را ناشنیده گرفت. پرسيد:
"نامت چيس؟"
مرد چيزی نگفت. معلوم بود که تصميم ندارد جواب غلام را بدهد. غلام با خشم، که حالا صدايش به چيغ بدل شده بود. صدا کرد:
" گفتم نامته بگو! "
مرد خيلی آرام و شمرده جواب داد:
"قربان علی"، ... نامم قربان علی است.
غلام چند گام تر دیگر به بايسکل ران نزدیک تر شد. حالا به خوبی می تواستند چشم در چشم همديگر ببينند.
غفور که هنوز در پشت ديوار پنهان بود. صدای آشنای ماما قربان را شناخت. وقتی از آن بالا به آن دو نگاه کرد. واهمه یی در او جان گرفت. در تلخی یک لحظه ی سیاه، هر سه نفر به هم گره خوردند. از اين حالت ترسيد. سرگردان هستی آن لحظه ی خود شده بود...
ماما قربان مثل خيالی از نظرش گم شد. به گذشته رفت و آمد. جوان شد و يير شد.
ماما قربان در آن لحظه به او چه نزديک بود و چه دور ...
هر دو در بازی روزگار به گوشه ی پرتاب شده بودند. حالا او ديگر آن بچه ی سر به زير کوچه نبود که با شرمندگی و خجلت احترام آميز خودش را به ماما قربان برساند و بگويد:
"ماما قربان سلام!"
و آرزو کند وقتی بزرگ شود مردی باشد مثل ماما قربان.
غلام که نمی خواست شکارش را به آسانی از دست دهد. با خونسردی و سوظن، هر حرکت ماما قربان را زير نظر داشت. شاید از لحظه های ناچاری او حظ می برد. بی باک صدا زد:
"ماطل چيستی. جيبايته خالی کو!"
ماما قربان بی هیچ واکنشی دل و نادل بود. دور و برش را مأيوسانه نگاه می کرد. غلام که حالا بی حوصله شده بود. چيغ کشيد:
"مجبورم نکو که شاجوره سرت خالی کنم"
ماما قربان زير لب چيزی گفت. نه خودش از آن چيزی فهيد و نه غلام.
زمان با بيرحمی شاهد بی عاطفه ی رنج آدمهای بود، که بی هيچ مدعایی دشمن هم دیگر شده بودند.
ماما قربان بيچارگی آدم را چيغ می کشيد و غلام غيبت عاطفه را با ميله ی تفنگش نشان می داد.
لحظه ها کرخت و کند، از گردنه ی زمان به سختی بالا می رفتند. غلام با غضب گامی جلوتر گذاشت و ميله تفنگش را راست روی سينه پيرمرد قرار داد. ماما قربان فشار ميله تفنگ را تاب نياورد، پس رفت. ديگر جرأت نگاه کردن به غلام از او سلب شده بود. نگاهش از چشمان برافروخته ی غلام می گريخت.
غفور با نگرانی ناظرصحنه و شاهد خود بود. در این گير و دار، مات و مبهوت لحظه های زندگی اش را ورق می زد. در افت و خيز زمان، بين گذشته و حال در رفت و آمد.
غلام نزديک تر آمد. پير مرد را با تفنگش دوباره تيله کرد. فشار به حدی بود که پيرمرد بی محابا از درد آخ کشيد و عقب جست. بايسکل با سر و صدا، روی زمين افتاد.
تا خم شد که بايسکل اش را از زمين بردارد، لگد غلام او را به گوشه یی پرتاب کرد. تا به خود آمد دوباره زير دست و پای غلام بود.
ماما قربان با صدای خفه زير لگدهای غلام می ناليد. دستهای مرد ضعيف تر از آن بود که بتواند سدِ راه ضربه لگد های غلام شود.
غفور در آن پشت، خودش را چه زبون و بی چاره می ديد. حيران هستی يی خودش شده بود. به سان غريقی در زمان، دست و پا می زد. در ترديدی ميان بود و نبود.
به عجله و هراسان روی دو پایش زانو زد. قنداق تفنگ را به آرامی به شانه اش تکيه داد. گلوله با ترق خشکی در ميله تفنگ لغزيد. صدای ناله پيرمرد به چيغ حزن آوری بدل شده بود که از دردی بر دردی می گريست.
غفور ماشه را دو سه بار پشت هم فشرد. صدای تفنگ در انعکاسی تا دورها رفت و پس آمد. غلام رو به روی چشمان حيرت زده ی ماما قربان بر زمين افتيد.
پيرمرد بی اینکه قدرت شور خوردن داشته باشد. همانطور بی حرکت روی خاک خشک شده بود.
صدای دنباله دار تفنگ همه چيز را به سکوت وا داشته بود. بعد از چند دقیقه. ترسيده ترسيده روی زمين نشست.
با احتياط و ترس اطراف اش را نگاه کرد. نگاهی به غلام انداخت که در يک قدمی اش روی خاک افتاده بود.
تو گویی در خوابی سنگين، تفنگ و خاک را، بی خيال، با خون خودش بغل کرده است.
خم شد تا بايسکل اش را ايستاده کند. با ترديد ميان نشستن و ماندن و رفتن، ايستاد.
از سر کنجکاوی به خرابه های کوچه چشم دوخت...
غفور حس کرد که چشم در چشم ماما قربان می بيند. خودش را پس کشيد. همه چيز به کابوسی می ماند که واپسين اش با سه گلوله در خاک و خون نقش شده بود. پيرمرد لنگ لنگان راه افتاد. به زحمت قدم بر می داشت.
غفور هم مثل گم شده یی در زمان، دور از خويشتن. سراسيمه، باخشمی به رنگ هيچ. ظلم خویش را به تماشا نشسته بود.
هابيل دیگر و قابيلِ دگر ....
________________________________________________
پ.ن:
بازنویس داستانی که به اساس قصه ی واقعی از جنگ های کابل، چند سال پیش نوشته بودم.

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل       ۲۷۶    سال  دوازدهم       عقرب/قوس     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی   شانزدهم  نومبر   ۲۰۱۶