گویند روزی و روزگاری سرزمینی بود و آن سرزمین را سلطانی بود سخت بیدار دل
و با کیاست! مرزبانان، سلطان را خبر رساندند که دشمنی با سپاه بزرگ عزم
سرزمین ما کرده و ما را یارای پس زدن آنان نیست!
سلطان سرلشکر را خواست و دستور داد تا فردا با انبوهی از لشکریان به مرز
برود و دشمن را از سرزمین بیرون راند و مرز را با مرزبانان بیشتر در امن و
امان نگهدارد.
فردای آن روز سلطان دید خبری از لشکر کشی نیست و همه جا آرام است. خشمگین
شد که چگونه سر لشکر دستور او به جای نکرده است.
کس فرستاد تا سرلشکر را به نزد او آورند. چون سرلشکر به حضور رسید و ایستاد
با احترام در برابر سلطان.
سلطان گفت ای سر لشکر ترا برای آن در این مقام گزیده ام تا شمشیر تو سرزمین
را از هجوم دشمن در امن نگهدارد؛ مگر چگونه شد که دستور برجای نکردی؟
باید امروز لشکریان به مرز می بردی و سرزمین را از وجود دشمنان پاک می
کردی؟ مگر گاهی نشنیده ای:
گر به قدر یک نفس غافل شدی
دور صد فرسنگ از منزل شدی!
سرلشکر گفت: عمر سلطان درازباد! دستور سلطان خود سلطان من است؛ سلطان بر من
ببخشایاد که تمام شب بیمار می بودم، همۀ وجودم می سوخت، هم اکنون نیز
بیمارم.
سلطان گفت: ترا بیماری چی است؟
سرلشکر گفت: ای سلطان بزرگ خدا سایه ات را از زمین کم نکناد! آنگاه که
برایم دستور لشکرکشی میدادی، گژدمی جرارهیی در زیر جامۀ من خزیده بود و
پیهم مرا نیش میزد. تا از نزد سلطان بیرون شدم، گژدم همه پشت و پهلوی مرا
نیش زده بود و همه اندامم زهر آگین شده بود. چنان بود که بیمار شدم.
سلطان گفت: ای سرلشکر! مگر خردت کجا شده بود که برمیخاستی و جامه از تن
برمیکردی و آن گژدم از خود دور می ساختی، چرا این بیداد برخود روا داشتی؟
سرلشکر گفت: سخنی بهتر از این نیست که گفتی ای سلطان بزرگ؛ اما وقتی سلطان
چشم در چشم من نگاه میکند و به من دستور می دهد و چشم آن دارد که بروم
سینه در برابر دشمناناش سپرکنم؛ من اگر در حضور سلطان نیش گژدمی را تحمل
نتوانم کردن، پس در میدان جنگ، آنجا که سلطان نیست من چگونه زخم شمشیر
دشمن سلطان و دشمن سرزمین را می توانم تحمل کنم! چنین بود که می سوختم و
نیش گژدم را تحمل می کردم ، گوش به فرمان بودم و چشم در چشم سلطان!
روز دیگر سرلشکر، لشکریان آراست و به پاسداری سرزمین رفت. کارها به سامان
کرد. برگشت پیروزمند با بخت بیدار، سرخروی. مردمان روی بامهای خانههای
شان بر آمده بودند بر سرلشکر ولشکریان گل می افشاندند و درود می فرستادند.
سرلشکر به سوی مردم دستی میافشاند و تبسمی نثار شان میکرد. مردمان باهم
میگفتند این سرلشکر وارث راستین شمشیر نیاکان ماست؛ نامش ستوده باد!
این روایت ازآن آوردم که در روزگار ما سرزمینی است هزار سلطان و هر سلطان
را لشکری و سرلشکری. در این میان سلطان سلطانان تختی دارد گوهرنشان با هزار
و یک نیرنگ بی نشان، ایستاده روی بادهای بیفرمان.
سلطان سلطانان را سرلشکری است باخواب گران. چون سلطان سلطانان
سرلشکرفراخواند تا دستوری دهد؛ پلکهای سرلشکر سنگینی کند و مژهها در آغوش
هم درآیند.
گفتند ای سلطانان سلطانان یادت هست که سالیان دراز هفت اقلیم هستی را هفت
نوبت گشتی تا لشکریان را سرلشکری برگزینی؛ مگر چگونه شد که همای دستان
مبارکت، برسر این بیداردل همیشه درخواب فرود آمد که تا تو دستور می دهی یا
از هفت اورنگ تفکر خود سخن می گویی، اسب سیاه خواب های او هفت منزل رویای
شیرین فتح آبهای گرم را در می نوردد. جای چکاچاک شمشیر خروپف او از جابلسا
تا جابلقا بلند است؟
سلطانان سلطانان گفت: دست وپای ما را این دموکراسی لعنتی بسته است. ما نمی
توانیم مانع آزادی بیان کسی شویم، وقتی کسی برنامههای کاری اش را با خرو
پف بیان می کند، ما باید زبان خرو پف را یاد بگیرم شاید حکیمانه ترین سخنان
و اندیشههای بزرگ رزمی در این خرو پف نهفته باشد!
من او را با اندیشه و تفکر دراز برگزیده ام. وقتی لشکریان تمام شب و روز در
مرزها، در سنگرها خوابی ندارند، آبی ندارند، نانی ندارند، باید این جا چند
تن از بزرگان و برگزیدهگان دربار به جای آنان بنوشند، بخورند و بخوابند
ورنه همهه لشکریان از بی آبی، بی نانی و بیخوابی هلاک خواهند شد!
سرلشکر با از خود گذری می خواهد به جایی تمام لشکریان همیشه بیدار در
سنگر، بخوابد. این خرو پف او به دشمن نشان می دهد که ما همیشه بیدار هستیم.
ما ملت بییدار هستیم. خرو پف او هیبت ناک تر از چکاچاک شمشیر نیاکان است!
فکر کنید اگر این خرو پف از سنگرها بلند شود و دشمنان بدانند که سربازان هم
می خوابند در آن صورت آنان دمار از روزگار ما خواهد کشید!
ما به لشکر بیدار و ملت بیدار نیاز داریم، حال کسی آمده است و خواب همه
لشکریان و همه ملت را با از خود گذری پوره می کند، به جای آن که خدای خود
را شکر کنید، سخنانی این چنینی هم می گویید!
این را هم بدانید که خداوند هیچ قومی را به سعادت نمی رساند تا حکیمی آن
قوم را رهبری نکند!
پایان
عقرب ۱۳۹۵/ کابل
|