وقتی کفترها از سر گنبد آبی مسجد عبور میکردند
ما بچه های نیم قد محله
صفیر صدای بال های کبوترها را
آزادی ترجمه نمی کردیم
آزادی خودش آنجا بود
روی گنبد آبی
پای درختان کاج
که طوطی ها دنبال دُم های هم
در شکل هفت و هشت
از فراز آنها می گذشتند.
آزادی تره های بلندی بودند که
از کُرد های مزرعه ی محله می دزدیدیم
و به یک دیگر می خندیدیم.
آزادی لبخند دهقان پیری بود
که دنبال ما می دوید، اما هرگز به ما نمی رسید
آزادی
سایه ی رقصان دختری بود که
نامه هایش را به ما می داد که به احمد سرباز بسپریم.
آزادی
بوی گندنه
بوی نان بود و بوی آرامش.
وقتی هوا سردتر می شد
چشمان مان در آبی آسمان می خکوب می شد
آسمان پر از آزادی بود
حتی کوچکترین بچه ی محله که خِلمش را پاک کرده نمی توانست
دستش به آزادی می رسید.
اما عصرها
ملای مسجد فریاد می زد
آزادی را نگیرید،
دستان تان را می بُرد!
وقتی ملا
با آفتابه سیاه اش کنار مسجد پیدا می شد
دست ما به آزادی نمی رسید
کسی نامه ی عاشقی را به معشوقی نمی رساند
و کبوترها
به جای پرواز
فضله ی شان را روی گنبد آبی می ریختند.
ملا همیشه می خندید
ملا همیشه می خندید
یکی از ماها را می فرستاد تا فضله ها را جمع کنیم
و شب ها خریطه های فضله را باخود می بُرد.
و ما
بچه های محله
تا عصر دیگر
آزادی را می زیستیم
بی آن که از حکمت فُضله چیزی بدانیم |