رفته بودم عشق تکانی کنم
آنچه تکید تن بود و
چهار تا خاطرات سوخته
یکی آنکه میخواستم بزرگ شوم
دو اینکه میخواستند آدم شوم
سوم اینکه واقعن بزرگ شدم
و چهارمی
ضجههای احمقانه برای دوباره کودک شدن
این وسط
تنها چشمهای تو بود
که چون نشان سرفرازی
بر پیشانی ملتی
نریخت و نشکست
سرهای مان را بلند بگیریم
سنگرها را
سرهای بلند نگهمیدارد
و سربازانیکه در کوهستان زاده شدهاند
و عصرها در کنار دریاچهها
از کوزههای دختران روستا آب نوشیدهاند
حق همیشه با سربازی است که خونش
در کوهستان وطن خودش ریخته باشد
از همین روست که عشق همیشه
میان باغها
کنار چشمهها
روی دامنهها
سرباز گیری میکند
و سر بلند
سربازی است که پس از مرگش
به جای وصیتنامه از جیباش
نامههای معشوقهاش برون آید |