کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

نصیر مهرین

    

 
در حاشیۀ قتل بانو شراره بلخی

 

 

 

" . . . چه بگویم آتشکده پرشرارۀ ما، همان بهتر که زیر خاکستربماند، مهرین عزیز.

 خواستم شما را در جریان انقلابی که دراین چند روز پس از درج نوشته ام بوجود اوردید، قرارداده باشم و ازاین طریق شما را متوجه بزرگی قلب تان و ارزش تاریخی تان نموده باشم. اگردوست داشتید این پیام را به طور یادگار نگهدارید. . . "(از نامۀ تاریخی 31.12.2014 08:17 شرارۀ بلخی عنوانی نگارنده)

"ﻛﺎﺵﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﺩاﻣﻦ ﺻﺤﺮاﻱ ﭘﻞ ﭼﺮﺧﻲ ﺑﺮﻭﻡ، ﮔﻠﻬﺎﻱ ﺷﻘﺎﻳﻖ ﺭا ﺑﭽﻴﻨﻢ. ﺩﻭاﻥ ﺩﻭاﻥ ﺑﺮ ﺗﭙﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﻡ اﺯ ﻻ ﺑﻪ ﻻﻱ ﺑﻮﺗﻪ ﻫﺎﻱ ﺧﺎﺭﻫﺎ ﺑﺪﻭﻡ. ﺩاﻣﻦ اﻡ ﭘﺮ اﺯ ﮔﻠﻬﺎﻱ ﺷﻘﺎﻳﻖ، ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﭘﺮ از ﺯﺧﻢﺧﺎﺭﻫﺎﻱ ﺷﺎﻫﺪ. ﺑﺮ ﺗﭙﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﻡ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﻲ ﺑﺸﻮﻡ ﺩاﻣﻦ اﻡ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺷﻘﺎﻳﻖ ﻫﺎ ﺭا اﺯ ﺑﺎﻻﻱ ﺗﭙﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺻﺤﺮاﻱ ﭘﻞ ﭼﺮﺧﻲ ﺭﻫﺎ ﻧﻤﺎﻳﻢ. ﺑﻪ ﻧﻆﺎﺭﻩ ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ ﺗﺎ ﮔﻠﻬﺎﻱ ﺷﻘﺎﻳﻖ ﺑﺮﻣﺰاﺭ ﺷﻬﻴﺪاﻥ ﺟﻮاﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻐﻠﻂﻨﺪ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻠﻬﺎﻱ ﺷﻘﺎﻳﻖ ﺑﺪﻭﻡ، ﺑﺪﻭﻡ ﺗﺎﺑﺮﺳﻢ ﺑﺮ ﻣﺰاﺭ ﭘﺪﺭ ﮔﻤﺸﺪﻩ اﻡ ﺧﺎﻙ اﻭ ﺭا ﺑﻴﺎﺑﻢ و اﺷﻜﻬﺎ ﺑﺮﻳﺰﻡ. و اﺯ  . . . ﺑﮕﻮﻳﻢ."

اﺯﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﻫﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ اﺯ ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ﻫﺎ و ﻇﻠﻤﻬﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ.... ﭼﻪ ﻛﻨﻢ ﺑﺎ اﻳﻦ ﺩﻝ ﺗﻨﻬﺎ" ( نامۀ تاریخی 24-8-2014. 11 و 23 دقیقه)

قتل بانو شراره بلخی در آلمان به دست علی ایوبی، همسر جدا زیسته و داراندۀ مشکلات چندین ساله با هم، نخستین موردی نیست که در هفتۀ پیش شاهد خبر دل آزار و تکاندهنده اش بودیم. دلهای بسیاری داغ های آشکار ویا پنهان از چنین غم دانه ها را با خود برده ویا هنوز هم دارند.

من هنگامی که از غمدانه صحبت می کنم ویا سخنی از غم ها واندوه های عزیزان از دست رفته می رود، به یاد قصۀ غم آمیز پیرمردی می افتم که چند دهه پیش آنرا شنیده بودم. اجازه دهید نخست فشردۀ آن قصه را بیاورم و بعد برگردم به بازنمودن بیشتر موضوع چنین قتل ها.

سال 1348 خورشیدی بود. خانۀ قدیمی ما روی تغییر و نوآوری هایی را می دید. معماری که آنجا چندی مصروف بود، قاری معمار نامیده می شد. انسانی خاموش وکم سخن. روزی پس از نان چاشت که در زیر دیوار سایه دار نشسته بود، با فردی از  زیردستان خویش که مزدور کار یاد می شد، درحال قصه بود. من ظرف آب وگیلاس را نزدشان گذاشتم. در آنروز، سخن گفتن قاری خاموش برایم جالب بود. اما با گذشت زمان محتوی سخن اش دَور، دَور سرم در گشت بوده است. شاید پیش از رسیدن من، مزدورکار برای قاری معمار پرسشی را مطرح نموده بود. قاری در پاسخ خود پرسشی را مطرح کرد:

من غمدانه دارم، تو می فهمی که غمدانه چیست؟

مزدورکار گفت، نمی فهمم.

قاری گفت، اول برایت یک قصه می کنم تا بفهمی که غمدانه چیست:

چوپانی بود که گوسفند های قره قل را به چرا گاه می برد. همین که گوسفند تولد می شد، چوپان به زودی کارد در گلوی چوچۀ گوسفند می نهاد تا هرچه زودتر پوست قره قل را به دست بیاورد، اما فریادِ درد از مادر گوسفند برمی خاست. روزی که صاحب رمه گوسفند را به قصابی فروخت، داغ های بسیاری در سینه ودل گوسفند بود. کسی از قصاب جویای احوال شد. قصاب در پاسخ گفت، این گوسفند مریضی نداشت، چوچه هایش را پیش رویش گردن زده اند، غم آنها غمدانه شده است، غمدانه!

قاری معمار افزود، من فرزند جوانی را از دست داده ام. پیش چشمانم جان داده است. من غمدانه دارم، غمدانه!

ومن، نگارندۀ این سطرها در همین شهرهامبورگ، بارها چهره هایی را نگریسته ام که قصۀ قاری معمار وخاموشی سخندار او را به یادم آورد ه است:

-         چندی پیش مرگ به سراغ بانوی عزیز وبسیار محترمی در شهرهامبورگ آمد که وقتی او را می دیدم، غمدانۀ قاری معمار بیش از پنجاه بار ضریب می یافت. سالها پیش بود در اطاق کارم مصروف بودم که رادیو هامبورگ خبر از قتل زن جوان هموطن ما داد که شوهرش او را با ضربات پیهم کارد به قتل رسانیده بود. شنیدم که مادر مقتول در هنگام شست وشوی آن نامراد به خون خفته، حدود پنجاه ضربۀ کارد را حساب نموده بود.

-         من جوانانی را نگریسته ام که سالها پیش کودک بودند ومادرشان را درهامبورگ به قتل رسانیده اند، اما مقتول زن را کس وبازخواستگری نبود که دنبال موضوع برود.

-         چهرۀ زن مغموم وغمدانه داری را در جمع دوستان، سال یکی دوبار می نگرم که خاموشی فغان آمیز او را فراگرفته است. قصه اش این است که بارها دخترجوانش، دختر جوانی که در این دیار درس خواند و رشته یی را فراگرفت و رفت که کار کند. اما، مرد خانه از آن فرهنگی پیروی می نمود که اکنون من وشما بهتر وبیشتر با آن آشنایی داریم: "زن وزیر داخلۀ خانه است." ذهنیت نمادینی که بنیاد ده ها جهل و تاریک اندیشی، شرم وننگ دیگری نیز است.

واین امتیاز "وزارت داخلۀ خانه"، همان سخن صریح و واضحی است که مولوی یونس خالص آورده بود و هم اندیشان بسیاری همان عقیده را دارند. ولی تأسف بار این است که کسانی جدا از آن عقیده و ذهنیت، کسانی که دست در مشروب و موسیقی نیزدارند، وبرای خود هر گونه آزادی به شمول آزادی های نامشروع را نیز جایز می دانند، چون پای کار وامتیاز زن و بالتبع آزاد زیستن زن و رها شدن او از تکیه بر اقتصاد مرد در میان می آید، یک باره "صاحب غیرت" و"همت " می شوند.

صدای آن دختر زیرستم را کس نشنید. وقتی تصمیم جدایی را مطرح نمود، گفتند، بد است، حوصله کن، مردم بد می گویند.

او هم روزی رفت و تن نازنین خویش را در زیر قطار شهری هامبورگ انداخت.

وقتی به چهرۀ غمدانه دار مادر آن دختر نگاه می کنم، سخن دل من تنها ابراز غمشریکی نیست، اندیشۀ است با نا آگاهی او، واندیشه بردنیای نسل دیگر که پسانتر بیشتر می گویم.

-         پارۀ از اطلاعات تکمیل ناشده از تنش های خانواده گی، زدوخورد ها، جدایی های جنجال آمیز وپرمخاطره برای زن ها، در المان، نشان میدهند که هموطنان مهاجر ما بیشترین رقم را دارا می باشند. اگر روزی هموطن علاقمندی دست به کار شود و پیرامون این موضوع تحقیق نماید، شاید شاهد اطلاعات دقیق وتکاندهنده تر باشیم. زیرا صد ها مورد از برخورد های جسمی را شنیده ایم. ده ها مورد تهدید به مرگ را از طرف مرد برای زن می شنویم.

 

-         به این لحاظ است که گفتیم مرگ شراره بلخی، نخستین مرگ ناشی از قتل هایی نیست که زنی جدا زیسته و فاقد تفاهم برای زنده گی مشترک با همسر خویش آنرا دید. اگر پیشتر تعداد کمی شراره ها به قتل رسیده اند ویا دست به خودکشی برده اند، برخی را هم تصادف و یا"بخت" یاری کرده است که زنده مانده اند، ولی تعداد این زنان اندک نیست.

 

-         شرارۀ بلخی در نوجوانی واگر مستند بگویم واز خواهرانش نیز  یادکنیم،" . . . هر کدام به سنین 13,14 و 15 به اولین خواستگاران . . . به امانت سپرده و مهاجر اروپا شدند. این 3 دختر یک سرنوشت یافتند هر سه سیلی زده شدند . . ."(از نامۀ شراره بلخی به نگارنده)

 

اکنون وارد جزئیات اختلافات شرارۀ شهید و علی ایوبی نمی شوم. منظور در اینجا نشان دادن وجه عام چنین تنش های خانواده گی و شناخت فرهنگی است که به صورت عام مرد هموطن ما( و برخی کشورهای دیگر) به آن وابسته است. فرهنگی که چنین تبارز دارد:

-         زن حق چون وچرا گفتن را ندارد.

-         اگر یک تا دو گفتی، سیلی دستم در رویت رسیده است.

-         و در سطوح مختلف این ذهنیت به نمایش نهاده می شود که: حتمی نیست که کار کنی، بنشین درخانه و غم اولادها را بخور!

-         زن اجازۀ شکایت نمودن از وضع خود را برای دوستان وخویشاوندان ندارد. اگر مرد از شکایت او خبر شد، کار به افزایش تشنج می رسد.

-         هنگام اطلاع از تصمیم زن که شکایت اش به پولیس و یا وکیلی رسیده است، فرهنگ و ذهنیت بالا در گونۀ دندان خایی برای جزا دادن نزد چنین مردی ظاهر می شود.

-         در نهایت: درحالی که نه حاضر است فرهنگ احترام در مناسبات زنده گی مشترک را درک ورعایت کند ونه از عادت وخوی مردسالارانه صرف نظر می کند، نقشه می کشد که خون بریزد. می رود، گازی را به دست می آورد، کارد گردن بر می خرد وکشیک میدهد که شراره وشراره های مظلوم  را زبونانه در موقع مناسب  گردن ببرند.

 

                                ***

می نگریم که ما در چند دهۀ پسین، به دلیل اوضاع جنگی، تجاوز، شکنجه، اعدام، انتحار وانفجار وگسترش دامنۀ انسانکشی، خاموشی "دانایان آگاه" و در نتیجه افزایش ناهنجاری ها، شاهد خدمت فرهنگی شایسته وبایسته برای درک اوضاع واحوال وانطباق با آن نبوده ایم. اگر روشنگری های اجتماعی و در حوزۀ مناسبات خانواده گی، مؤثر بود، مرد ویا زن را تصمیم عاقلانه و خردمندانه همراهی می نمود. زن ویا مرد راهی را درپیش می گرفتند که پس از نرسیدن به تفاهم وتوافق برای حل اختلافات خویش، روی نیاز طلاق سخت گیری نکنند. اگر دستاوردی در پیوند با رفتار انسانی وخردورزانه به دست می آوردیم، رفتارها وهنجاری های پیشین وبرجای مانده ومنگ گرفته، روی اصلاح وتغییر می دیدند.

دریافت این عوامل برجای مانده، هوشدارمان میدهد تا منتظرچنین قتل های دیگری نیز باشیم وقتل شرارۀ بلخی مظلوم را نقطۀ پایان چنین قتل ها نپنداریم.

-         در واکنش با شهادت شرارۀ عزیزما، برخی از بیشترین همدردی ها وغمشریکی ها، دعای خیر برای آخرت آن مظلوم بود. تا آنجا که من از زنده گی او می دانم، نقطه یی  را کس نمی تواند در حیات اونشان بدهد که پایش در جنت نرسد. با تمام احترام به این مطالبه های جنت خواهی برای او، با تمام احترام به دعای خیر برای او، لازم است که هریک از دلسوخته گان، این را هم دریابند که ما در این جهان، با خطری مواجه هستیم که برخی وسیع زنان را تهدید می کند.

در مثال شراره بلخی، ما یک تن از بهترین های دادخواهی ، نمونۀ والای رفتار مؤدبانه، شکیبایی و پیوند های بسیار احترام بر انگیز انسانی را از دست داده ایم. این سخنی نیست که بر طبق عادت پس از مرگ انسان ها می آورند. تهیه وترتیب شرح حال موثق ومستند او نشان خواهد داد که چه گوهر نایابی را از دست داده ایم.

-         این موضوع را باید جدی در نظر گرفت و ره به سوی توضیح موضوعاتی ببرد که در فرجامش پوست اندازی فکریی عادت های مرد پسماندۀ زن ستیز باشد و آماده شدن او برای احترام به انسان، به زن.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل       ۲۷۶    سال  دوازدهم       عقرب/قوس     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی   شانزدهم  نومبر   ۲۰۱۶