تو جان منى
و من روح سرگردانت
تنها به تو فكر كردم
در دل شبها به تو فكر كردم
يادت را يك لحظه هم از ياد نبردم
در هر غروب
در عمق تيرهى هر شب غربت
گوش به در ماندم تا زمزمهى طلوع ترا بشنوم
تا بيايم و سر بر سينهات گذارم
مادر منم!
بگو مرا مى شناسى هنوز؟
من همان دختر تو ام
كه شمار جنگ را به اندازه قدش مىشناسد
من همان دخترم كه بر فراز خانهى ما
آسمان هرگز آبی نشد
و خوشبختى
برفى بود كه روى بام قصههاى
مادر كلان آب گشته بود
من همان دخترم كه روى
آرزوهايم تيزاب مىزدند
و سيلى نفرت بر بودنم
من همان دخترم
كه صداى گريههاى من
و هزاران دل درد مند را
بيابان و كوه و سنگلاخ كابل شنيده است
مادر! مى ترسم
جاى ترس است
از مكر سرنوشت
و از آن كه
دهان گنده اش را گشاده
و اين بار كنار گهواره دخترم
با تسبیح سپید و دستار سياه
لالايى صلح مىخواند |