مولاناجلالالدین محمد بلخی در دفتر سوم مثنوی معنوی، روایتی دارد تمثیلی،
از مرد مارگیری که اژدهای یخ زدهیی را مرده پنداشته بود. این روایت با این
بیت آغاز می شود:
یک حکایت بشنو از تاریخ گوی
تا بری زین راز سرپوشیده بوی
بوی بردن، همان درک کردن و فهمیدن است. بر بنیاد حکایت آن تاریخگوی، مرد
مارگیری در یکی از روزها زمستان به کوهستانی رفت به هوای شکار مار؛ اما در
کوهستان به اژدهای یخزدهیی بر می خورد. مارگیر اژدها را مرده می پندارد و
به این اندیشۀ خام اندر می شود که اژدها را با ریسمانها ببندد و کشان کشان
او را به شهر بغداد بیاورد تا مردمان را ارادت بر او فزونی گیرد و چنین
کرد.
او همی جستی یکی مار شگرف
گرد کوهستان و در ایام برف
اژدهای مرده دید آنجا عظیم
که دل اش از شکل او شد پر زبیم
مارگیر اندر زمستان شدید
مار می جست اژدهای مرده دید (1)
مثنوی معنوی، به تصحیح و پیشگفتار عبدالکریم سروش، 1375، ص 377.
مولانا راوی خود را به نام « تاریخگوی» معرفی می کند. از این جا می توان
گفت که این روایت از ساختهها و پرداخته ذهن مولانا نیست، بل در میان مردم
چنان روایتی در مقام پند و اندرز و و شناخت هستی انسان جود داشته است.
مولانا در این روایت به دنبال آن است تا آدمی با طرفیتهایی که دارد آشنا
سازد. می گوید آنانی که به دنبال مار و اژدها اند، در حقیقت به دنبال نفس
امارۀ خود روان اند و می خواهند این نفس را بیشتر از پیش توانمند سازند که
در نهایت این اژدها پروری هلاکت آنان در پی دارد. کوه نماد انسان است و مار
و اژدها نماد نفس امارۀ انسان. مولانا جای دیگر در مثنوی می گوید:
مادر بتها بت نفس شماست
زان که آن بت مار و این بت اژدهاست
مارگیران از آن مار می گیرند تا مردمان را شگفتی زده سازند. یعنی در پی
ارضای نفس امارۀ خود اند. خود نیز از مارگیری خود، شگفتی زده می شوند.
مولانا که انسان را کوه می داند، می گوید که همه چیز در کوه است و کوه از
چیزهایی که دارد شگفتی زده نمی شود. پس انسان چرا شگفتییزده شود؟
مارگیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد اینت نادانی خلق
آدمی کوهیست چون مفتون شود
کوه اندر مار حیران، چون شود
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
همانجا، ص 377.
مولانا در این روایت تمثیلی یک رشته نتیجهگیریهایی عرفانی را ارائه می
کند. روایت برای او هدف نیست؛ بلکه روایت وسیلهیی تا نتیجه گریها و
بینشهای عرفانی خود را بیان کند. روایت برای او مانند یک پیمانه است که
چیزی را به وسیلۀ آن به جایی انتقال می دهند، چون آن چیز را گرفتند،
پیمانه را بر می گردانند.
ای برادر قصه چون پیمانه است
معنی اندر وی مثال دانه است
او زمانی که انسان چنان کوهی میداند، به این مفهوم است که همه چیز در کوه
است، همان گونه که انسان هرچیزی را که بخواهد در خود دارد؛ زمانی که نسبت
به چیزی دنیای شگفتی زده می شود ، در حقیت از آن بزرگی و عظمت خود بیرون
شده و از آن هستی کل به سوی کمی و کاستی گام گذاشته است.
البته غیر از مثنوی یک چین روایتی در آثار دیگری نیز وجود داشته است، چنان
که: « همانند این قصه را در افسانههای ازوپ می یابیم؛ و نیز در
مرزباننامه قصۀ برزگری را می خوانیم که در دامن با ماری دوست می شود و در
یک روز زمستانی مار را یخزده و بیجان می یابد. ماریخزده را در توبرۀ
خویش می گذارد تا گرمی نفس خر او را به حال آورد. مار هنگامی که به حال می
آید خر بزرگر را نیش می زند و می کشد و خود به سوراخ می گریزد. در اینجا
مار یخزده نفس آدمی است که اگر قدرت بیابد، دشمن خطرناک است.»
مثنوی معنوی مولاناجلالالدین محمد بلخی، مقدمه تصحیح، تعلیقات و فهرستها
از داکتر محمد استعلامی،چاپ مهارت، ج سوم، 1397، ص 268-269
مولانا در ادامۀ این حکایت می گوید:
مارگیر آن اژدها را بر گرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانهای
می کشیدش از پی دانگانهای
کاژدهای مرده ای آوردهام
در شکارش من جگرها خوردهام
همانجا، ص 377.
مار گیر دو هدف دارد، نخست در هوای آن است که منیت او ارضا شود، مردم بر او
تخسین بفرستند که آزدهایی از پای انداخته است. دو دیگر این که به هوایی
چند دانگ یا پول است که این همه گزافه می بافد. دنگانه ای به معنای چند
دانگ یا پول است؛ اما بی خبر از این که اژدها زنده است و این برف و سرمای
روزگار است که او را در کوهستان کرخت ساخته است.
او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک
او زسرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده مینمود
عالم افسردست و نام او جماد
جامد افسرده بود ای اوستاد
باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبشی جسم جهان
همانجا، ص 377.
اساساً در جهاننگر عارفانۀ مولانا جهان جماد نیز زنده است، چون با آن هستی
مطلق پیوند دارند و تنها آنانی به این امر باور ی توانند باورمند باشند که
حس درون داشته باشند، نه حس ظاهر بین که درجهان که درجهان کوچک جمادها
محدود می ماند. چنین است که مارگیر این اژدهاکرخت را مرده می انگاشته بود
و می پنداشت که دنیای جماد دینای مردهگان است،
از این نتیجهگیریها که بگذریم، مارگیر آن اژدهای کرخت را با ریسمانها
بسته و کشکشان به شهر بغداد می آورد. در شهر هنگامهیی برپا می شود که
مارگیری نه مار که اژدهایی شکار کرده است. مردمان پراکنده، مرد و زن از همه
سوگرد آمدند. مارگیر برای آن که اشتیاق بیشتر مردم به تماشای اژدها
برانگیزد ، آن را در زیر گلیمها و پردههای بزرگی پنهان کرده بود.
تا به بغداد آمد آن هنگامهجو
تا نهد هنگامهیی برچارسو
بر لب شط مرد هنگامه نهاد
غلغله در شهر بغداد اوفتاد
مارگیری اژدها آورده است
بوالعجب نادر شکاری کرده است
جمع آمد صدهزاران خام ریش
صید او گشته، چو او از ابلهیش
همانجا، 378.
مردمان چنان به دور ازدها و مارگیر، گرد می آیند که به گفتۀ مردم جای سروزن
انداختن در میان شان نبود.
جمع آمد صدهزاران ژاژ خا
حلقه کرده پشتپا بر پشتپا
مرد را از زن خبر نه، ز ازدخام
رفته درهم چون قیامت خاص و عام
همانجا، 378.
خورشید داغ بغداد بر اژدها می تابد، سرما ویخبندان از انداماش دور می
شود، جنبیدن می گیرد و جنبش اژدها شور دیگری در می کردم بر می انگیزد؛ اما
ازدها کار را می کند. ریسمانها را می درد و در نخستین هجوم مارگیر ژازخا
را فرو می بلعد و انبوده خام ریشان گرد آمده خونین و خونسار می سازد و
زندهگی را در شهر برهم می زند.
آفتاب گرمسیرش گرم کرد
رفت از اعضای او اخلاط سرد
مرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها برخویش جنبیدن گرفت
خلق را از جنبش آن مرده مار
گشتشان آن یک تحیر صدهزار
می شکست او بند و زآن بانگ بلند
هرطرف ی رفت چاقاچاق بند
بندها بگسست و بیرون شد ز زیر
اژدهای زشت غران همچو شیر
در هزیمت بس خلایق کشته شد
از فتاده و گشتهگان صد پشته شد
مارگیر از ترس برجا خشک گشت
که: چه آوردم من از کهسار و دشت
گرگ را بیدار کرد آن کور میش
رفت نادان سوی عزرائیل خویش
اژدها یک لقمه کرد آن گیچ را
سهل باشد خونخوری حَجّاج را
همانجا، 379.
نتیجهگیری نهایی نیز همان است که گفته شد. مولانا هشدار می دهد که اژدها
در تست و اژدها نفس تست، بگذار همین گونه یخزده و خفته بماند. او را به
زیر خورشید شهوت و غرایز بهیمی خود مکش که دمار از روزگارت می کشد.
نفسات اژدرهاست او کی مرده است
از غم و بی التی افسرده است
گر بیابد آلت فرعون، او
که به امر او همی رفت آب جو
همانجا، 379.
پس با این اژدها چه باید کرد؟ مولانا می گوید، بگذار همچنان در میان
برفهای کوستان در انزوای خود یخزده بماند!
اژدها را دار در برف فراق
هین! مکش او را به خورشید عراق
تا فسرده می بود، آن اژدهات
لقمۀ اویی چو او یابد نجات
مات کن او را و آمِن شو زمات
رحم کم کن، نیست او ز اهل صِلات
همانجا، 379.
این پرسش بسیار وجود دارد که مولانا برای انسان امروز چه پیامی دارد؟ تا
جایی که من می پندام عرفان مولانا عرفان انسانمحور و پویا است. انسان را
به آزادی فرا می خواند، در نخستین گام آزدی از نیروهای شیطانی درونی که
همیشه تلاش دارد تا انسان را به دنبال خود بکشد تا آزادی انسان را در
اختیار داشته باشد. او عشق را اصطرلاب اسرار خدا میداند، « عشق اصطرلاب
اسرا خداست». عشق است که انسان را به خدا می رساند نه عبادتهای آزمندانه
در هوای رسیدن به بهشت، حور و غلمان.
این اژدهای یخزده را می توان غیر از نفس اماره، نماد چیزهای دیگری نیز
خواند. می تواند یک دشمن شکست خورده باشد که دیگر امکانات و افزار مقابله
را ندارد، اما چشم به راه یک فرصت است تا آن افزار و نیروی مقابله را پیدا
کند. پس کرختی دشمن نمی تواند به مفهوم مرگ او باشد!
چون امکانات و افزار را برایش فراهم شود، به اژدهای آفتاب خوردهای
بغداد بدل می شود که در نخستین مارگیری می بلعد که او از کوهستان یخزده
به زیر آفتاب داغ بغداد آورده است.
|