همچو روز روشنت سازم ، اى شب تارزشت ناميمون
من زنم ، مى زنم رگ تارت ،ظلمتت را به خون يا شبخون
اسمان را به زمين مى ارم ، بر جبينش ستاره بگزارم
ماه را در تن خود مى كارم ، ميشوم بعد ازاين به اين مضمون
چت ندارد اگر كه خانه دل ، در وديوار هاش نم زده است
عشق را پاسبان ان بكنم ، مى كشم لشكرى چو افريدون
ساز ما گر چه ساز بى پرده ست، تار ما تار بى صدا و خموش
ليك اواز تار وپرد ه و نى ميكشم از نواى يك فانون
رو تو خوش با ش با شغالانت ، خنجر شعر تر برانم !
انقدر دُر سفته دارد كه در درونم هزار تا قارون
كهسارم صلابتى دارد، قله هايش غيرتى دارد
ندهد تن به سنگريز شما،ندهد تن به هيچ الاخون
نفيسه خوش نصيب |