کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

عمران راتب

    

 
مگمای تجربه‌ی تنانه در ساحت غیرواقع
(خوانشی از شعر «مگمای مذاب صدا» سروده‌ی زینت نور)

 

 

 

عنوان شعر آخر زینت نور عزیز، «مگمای مذاب صدا» است. «مگمای» «مذاب»؟ مگر نه این است که ما در این عنوان، با یک تحصیل حاصل مواجه شده‌ایم؟ مگما که خود پیشاپیش یک حالت مذابی، حالت گداختگی را در خود دارد، دیگر تکرار واژه‌ی «مذاب» در کنار آن چرا؟ تا می‌خواهیم از پهلوی این نقیضه‌نما عبور کنیم، متوجه می‌شویم که سد سنگین‌تر از آن است که تصورش را می‌کردیم؛ تازه می‌رسیم به «صدا»، صدایی که نشانه‌هایش نشان‌مان می‌دهند که حسابی گیر افتاده‌ایم. صورت‌بندی سنجیده‌شده‌ی ارتباط دال با مدلول و نقش واژه‌ها و کارکرد و مناسبات متعارف امکان‌های وجودی طوری به‌هم می‌ریزد که نه به مگما می‌رسیم و نه به صدا؛ با این‌حال، یک‌باره می‌بینیم که به‌صورت ناخودآگاه، هر دو را پذیرفته‌ایم، در وجود پدیده‌یی که از پس آمیزش مگما و صدا پدید آمده است.


در شگرد حس‌آمیزی، ما می‌توانیم صدا را ببینیم و لبخند را ببوییم و «نگاه را بشنویم». این‌جا اما، انگار ماجرا به‌گونه‌ی دیگری اتفاق می‌افتد؛ گونه‌یی که حتا آمیزش حواس ما نیز قادر به مهار آن نیست. پس تکلیف چیست؟ چگونه باید در درون شعری به‌غایت تخیلی و فراحسی، ناگزیر از جان‌دارانگاری چیزی شویم که در بی‌رحم‌ترین حالت‌ها، در فریب‌آگین‌تر موقعیت‌ها هم جز جهانی فاقد «جان» به آن قایل نشده‌اند؟ یک‌باره همچون برق، اسطوره‌ی ژنوس از ذهنم می‌گذرد. ژنوس، ایزدبانویی که فقط صورت است، روی دارد و پشت نه. می‌نماید که این‌گونه است. فریب‌مان می‌دهد این ژنوس. ژنوس به‌علاوه‌ی اینکه فریبا است، قدرتی شگرف و خاص هم دارد. فریبایی ژنوس از همان قدرت شگرفش می‌آید. تو گویی چیزی بیش از آن در اختیار دارد که موجودی انسانی یا حتا ایزدبانوی اسطوره‌یی می‌تواند داشته باشد. چیست آن قدرتی که ژنوس دارد و ما نداریم و زمانی‌که ژنوس از آن قدرتش در مهار ما کار می‌گیرد، خلاف انتظار، در موقعیتی صعود می‌کنیم فراتر از یک موقعیت عادی؟ شاید بتوان آن قدرت را فرا-حس‌آمیزی خواند. تولد چیزی شبیه «حس ششم». این حس ششم بر حواس پنج‌گانه‌ی معمول مسلط می‌شود و همه طوری در اختیار آن حس درمی‌آیند که بتوان ابژه را آن‌گونه دید و شنید و حس کرد که دوست دارد بر ما آشکار شود. ژنوس دوست داشت همه در وجودش فقط رخساره ببینند. حس ششم اما در امتداد حواس ذاتی انسان کار نمی‌کند، به‌هم می‌ریزد همه‌چیز را، بادبادک تخیل آزاد می‌شود و شگفت آن‌که ما می‌توانیم وضعیتی را که از درون این رخداد بیرون می‌آید، تصور کنیم؛ نظیر همین مگمای مذاب صدا. صدا جهان می‌یابد، جهان که داشت، جان می‌گیرد و سپس آن‌قدر سخت و خیره‌کننده می‌شود که فقط یک گرمای فوق تصور می‌تواند آن را تبدیل کند به مگما، مگمای مذاب.


شعر مگمای مذاب صدا، فارغ از سطح، در ورای لایه‌های رویین خود، دارای دو وجه متافیزیکی است در خوانش من.
آغاز شعر این است:
«از تن خاکی خود بیزارم»
وجه اول: بیزاری از تن خاکی، بیان‌گر این امر است که شاعر می‌خواهد به چیزی ورای این تن خاکی دست یابد. هستی‌شناسی سنتی-دینی ریشه‌ی انسان را در خاک می‌داند؛ انسان موجودی است خاکی. در متون دینی این تبیین هستی‌شناسانه از انسان را می‌بینیم. خیام هم ظاهرن وقتی که می‌گوید «از خاک برآمدیم و برباد شدیم»، در پی ارائه‌ی تصویری خاکی از ریشه‌ی انسان است. افزون بر این اما، خاکی بودن معنای دیگری هم دارد: واقعی بودن، ریشه در ساحت واقع داشتن. بنابراین، آن‌گاه که موجودی خاکی از ماهیت یا عنصر برسازنده‌اش بیزار می‌شود، مفهومش این است که او به‌دنبال نفی ریشه‌ی خود است. نفی یک امر مرکب است، یعنی نفی خاک، به‌صورت هم‌زمان، نفی تمام آن چیزهایی را نیز با خودش دارد که در عرصه‌ی خاکی، در ساحت واقع، بر سر راه انسان مانع و چالش می‌شود، ولو این چالش، بخشی از وجود خاکی خود انسان باشد: موانع تنانه یا ایده‌ها و آرزوهای تنانه. پس، نفی خاک، نفی موانع خاکی نیز هست. از این‌رو، این رخداد ما را به موقعیتی پرتاب می‌کند که در ساحت امر واقع تجربه‌ناپذیر است. آن موقعیت اما، ما را رها نمی‌کند، دست‌کم طوری رهای‌مان نمی‌کند که هزینه‌ی بیزاری از تن خاکی و امیال تنی که وضعیت خاکی بودن را نفی کرده را تا آخرش بپردازیم. تن بیزار از خاکی بودن، لابد می‌خواهد به چیزی برسد که در موقعیت خاکی برایش ناممکن بوده است. پس در هر صورتش، این تن به‌دنبال یک تجربه است، تجربه‌یی متفاوت از بودن در موقعیت خاکی. بی‌آنکه بتوانیم انکارش کنیم، این‌جا ما در تصویر کردن این تجربه درمی‌مانیم. تجربه به‌شکل مطلق در قید امر واقع نیست، اما مقید به واقعیت‌ها هست. معنای سلبی این امر آن است که برای تصور کردن تجربه‌یی در ساحت سوررئال یا ساحت مطلقن خیالی نیز، ما نیازمند زمینه، تعامل، ابزار و امکاناتی هستیم که مجموع آن‌ها فقط در عرصه‌ی واقعیت یافت می‌شوند و کارکرد واقعی دارند. صدا، لبخند، خطوط مرموز صورت، زمزمه کردن و غرق شدن و غلت زدن، همه از امکان‌ها و تجربه‌های تنانه‌اند. پس برای این‌که بتوان در موقعیتی برکنده از ساحت واقع تجربه‌یی را انجام داد، امکان دیگری ضرورت است: پیدایش حس ششم یا مختل کردن نقش یکی از حواس پنج‌گانه: «آیا می‌شود از حواس شش‌گانه‌ام دست بکشم/ یا حس شنوایی‌ام را متوقف کنم». چیزی که با وجود باقی‌ماندن در عرصه‌ی واقعیت‌ها، ما را با امری غیرمعمول مواجه می‌سازد، وجود «حس شش‌گانه» است؛ وجود حسی که تن خاکی در وضعیت عادی از آن محروم است. اما انگار این باز هم کافی نیست. حتا دست‌کشیدن از حواس شش‌گانه و تعلیق/توقف حس شنوایی نیز هنوز عاجز از ایجاد جهانی است که شاعر می‌خواهد چیزهایی را در آن تجربه کند، چیزهایی نظیر شنیدن لبخند و نگاه و خطوط مرموز صورت ابژه‌ی میل و... با این‌حال، تصویر اول کامل شده است: بیزاری از تن خاکی، ترک حواس شش‌گانه و هرآن‌چه که با خاک پدید می‌آید، موانع یا مواهب؛ رنج یا لذت. ولی این تصویر درست آن چیزی نیست که هدف نهایی شاعر را شکل می‌بخشد. نفی تن خاکی... این شد، اما بعدش چی؟ می‌خواهیم همین‌گونه رها شویم، فرو رویم در «مخلوطی از شیر و عسل» یا بخوابیم در «ته دشتی از نمک‌های ریز و درشت» یا دست‌وپا بزنیم در «دریاچه‌یی از مگمای مذاب»؟ آخرش چی؟ این‌ها را مرتکب می‌شویم تا چی بشود؟ حرکت هماره معطوف به چیزی است. هدف تنها رفتن نیست، رسیدن نیز هست. پس حرکت در خودش به تعلیق در نمی‌آید، خنثا نمی‌شود و جریان می‌یابد به‌سوی آن چیزی که انگیزه‌ی حرکت شده است: ابژه‌ی میل. مسیر حرکت نیز همیشه یکسان نیست. گاهی با ادامه دادن به هدف می‌رسیم و گاهی هم با چرخش و رجعت به خواستگاه، نه دقیقن آن خواستگاه واقعی، چیزی شبیه شبه‌خواستگاه.

گاهی با اوج گرفتن و گاهی هم با سقوط، با غرق شدن و غلت زدن: «می‌خواهم در استخر صدای تو شنا کنم/ غرق شوم/ دست‌وپا بزنم/ میان کلمات شور و شیرینت/ در موج‌موج آن مگمای مذاب و گداخته/ که حلم می‌سازد در هیجان/ جایی که از بیزاری نخواهم گفت/ از من خاکی نخواهم گفت/ و فقط غلت خواهم زد با تو.» حالا بخواهیم نخواهیم، برگشته‌ایم به یک موقعیت آغازین، آغازی متفاوت، آغاز پیشاآغازین. منظور از آغاز پیشاآغازین این است که اینک نأیستاده‌ایم دقیقن در همان موقعیتی که حرکت‌مان را از آن‌جا آغاز کرده بودیم و بلکه پا گذاشته‌ایم به عرصه‌یی که آغاز شعر، یعنی ابراز احساس بیزاری از تن خاکی، نسبت به آن یک مرحله‌ی پسینی شمرده می‌شود. چرا که ما در پی دست‌یافتن به امری بودیم که با باقی‌ماندن در مرحله‌ی وضعیت خاکی، در نقطه‌ی آغاز، به آن نمی‌رسیدیم ولی حالا رسیده‌ایم و داریم با ابژه‌ی میل غلت می‌زنیم. خطوطی که با این رفت و برگشت ترسیم می‌شود، دارای یک شکل مارپیچ است:

حرکت از عرصه‌ی واقع (بیزاری از تن خاکی)، اوج گرفتن در فضای خیال و دوباره به کمک تخیل، رسیدن به ابژه‌یی که فقط با تن خاکی می‌توان با آن غلت زد؛ پدید آمدن تصویر تنانگی با ترک تن خاکی. این دومین وجه متافیزیکی شعر «مگمای مذاب صدا» است. ویژگی این وجه آن است که در قیاس با وجه نخست، دارای بار متافیزیکی شدیدتر و سنگین‌تر است. در واقع، حمل یک تجربه‌ی متافیزیکی در فضای متافیزیکی، یعنی تأکید بر نفی امر واقع و غرق شدن در «استخر صدای» متافیزیک. پس حالا دیگر پرسش از نسبت میان «مگما» و «مذاب» موضوعیت ندارد و به چالش کشیدن جان‌دارانگاری صدا نیز همان‌قدر پرت و غیرواقعی است که چگونگی دست‌یافتن به/ دست‌کشیدن از حواس شش‌گانه. زیرا این تنها با محاسباتی که در عرصه‌ی واقع انجام می‌شود و مناسباتی که در این عرصه وجود دارد، مهم است که بپرسیم چرا مگما در کنار مذاب؟ چرا صدایی که تبدیل به مگمای مذاب شده است؟ محدودیت‌هایی که در این عرصه وجود دارند، با ترک عرصه و نفی تن خاکی و رسیدن به ابژه‌یی که با نفی تن خاکی برای ما حاصل شده است، از میان می‌رود و واژه‌ها و مفاهیم مدلول و مصداق عینی خودشان را از دست می‌دهند و حواس کاملن مجاز است که بر شمار خود بیفزاید یا از آن کم کند، بدون هیچ نگرانی از بابت غیرواقعی شدن تصویر و شکستن قاعده‌ی معمول حس و نقش.
از تن خاکی خود بیزارم
دلم می‌خواهد در مخلوطی از شیر و عسل فرو روم
یا ته دشتی از نمک‌های ریز و درشت بخوابم
یا در دریاچه‌یی از مگمای مذاب دست‌وپا بزنم
از من خاکی خودم،
بیزارم
آیا می‌شود از حواس شش‌گانه‌ام دست بکشم
یا حس شنوایی‌ام را متوقف کنم
هان!
چه سکوتی...
(حالا به تو ذهنم وارد می‌شوی)
نامم را صدا خواهی زد
ز.. ی.. ن.. ت... . ز.. ی
به حرکت قشنگ لب‌هایت نگاه خوام کرد
اما... نه...می‌خواهم لبخندت را بشنوم
نگاهت را بشنوم
خطوط مرموز صورتت را بشنوم
تو پر از گفتنی
همه چیز در تو
حرف می‌زند، زمزمه می‌کند، نغمه می‌خواند
مثل ملودی‌های بتهوون در کری...
می‌رقصد
در «باله‌ی دریاچه‌ی قو»
روی نُک پنچه‌هایش می‌زند بی‌وقفه
از تن خاکی خودم بیزارم
می‌خوام در استخر صدای تو شنا کنم
غرق شوم
دست‌وپا بزنم
میان کلمات شور و شیرینت
در موج‌موج آن مگمای مذاب و گداخته
که حلم می‌سازد در هیجان
جایی که از بیزاری نخواهم گفت
از من خاکی نخواهم گفت
و فقط غلت خواهم زد با تو.
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل       ۲۷۴    سال  دوازدهم       میزان/عقرب     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی   شانزده اکتوبر   ۲۰۱۶