در این اندیشه بودم که این جا در پیوند به شعرهای سیاسی و
انتقادی محب بارش هم چیزی بنویسم یانه؟ او در همان دهۀ شست خورشیدی قد بلند
کرد، هرچند با « زمزمههای قاغوش»؛ اما در این زمزمهها اندوه و فریادی
سربازانی را هم می شنویم که از خانهها و بازارها گرفته شده و به دورها
فرستاده شده اند تا بجنگند. با این حال در همان دهۀ شست بارش راه اش را از
شاعران دولتی جدا کرد و با سرودههای سال های پایانی این دهه نشان داد که
او دیگر در هوای نظام نیست؛ بل با شعر و سرود خود در برابر ان قرار دارد.
نوشتهیی را که در پیوند به او می خوانید، اساساً نوشته جداگانهیی است که
بنا بر دلایلی که بر شمردم، این جا آوردم.
***
آن شنبۀ درناک که پیکر آرام استاد محب بارش را در آغوش خاک می گذاشتند و
زمین داغ بازوان خاکی اش را گشود تا او را همیشه گی در آغوش گیرد، چهره اش
را گشودند تا دوستان آخرین بار نگاهی داشته باشند و بدرودی با او. مانند آن
بود که آرام خوابیده است. فارغ از همه دغدغه های هستی و رها از پیچ و تاب
قافیه های دلگیر زنده گی و روزگار.
جایی خوانده بودم: هر کسی که از این جهان می رود مانند آن است که پاره های
هستی ما را نیز با خود به می برد. چنین حسی دردناکی در تمام هستی ام پیچید.
سی سال خاطرۀ های شیرین و تلخ دوستی با بارش، چنان صداهای دردناکی درکاسۀ
سرم پیچید و پیچید، گزیری نبود، گوشه کردم و با خودم گریستم برای او، برای
خودم و برای روزگار سیاه فرهنگ و فرهنگیان سرزمین ام.
او را بسیار غریبانه به خاک سپردیم، نه پیامی بود از سوی وزارت اطلاعات و
فرهنگ، و نهادهای که گویا خود را نهادهای نویسنده گان و شاعران جا می زنند،
نه هم تسلیتی از دانشگاههای که او سالیان درازی آن جا جوانان این سرزمین
را با فرهنگ و ادبیات پارسی دری آشنا ساخته بود. یادم آمد وقتی که بیرنگ
کوهدامنی را در دامنۀ کوههای شکردره به خاک سپردیم، نیز این وزارت پیامی
نفرستاده بود. یادم آمد وقتی لیلای صراحت را به خاک سپردیم نیز پیامی و
درودی از سوی این وزارت نبود.
یاد سخن استاد بارش افتادم که بارها با لحن طنز آمیزی می گفت: این وزارت «
فر» اش رفته و تنها «هنگ» اش بر جای مانده است!
در مراسم خاک سپاری او از بلند پایه گان، از به جای رسیدهگان فصلی، از
مافیاهای قومی، از قلدران هم ولایتی اش هیچ کسی اشتراک نداشتند. گفتم این
خود شکوهی است مراسم خاک سپاری او را، ما را با قلدران نه در زنده گی راه
مشترک است و نه هم در مرگ. معلوم می شود که این تازه به دوران رسیده ها از
او دل خوشی نداشتند. زبان اش از همان زبان های بود که می گویند: زبان سرخ
سر سبز می دهد بر باد!
چند سال پیش، چون خبر خاموشی رازق فانی را شنیدم، این واژه ها بی درنگ روی
کاغذ جاری شدند:« وقتی شاعری خاموش می شود، واژگان یتیم می شوند، زمزمۀ
زیبایی در گلوی عشق می خشکد و بامدادان آفرینش، غبارآلود می گردد. وقتی
شاعری می میرد؛ الهۀ شعر به ماتم می نشیند و خاوران میلاد خورشید را از یاد
می برد.»
با خاموشی بارش، حس کردم که واژگان نه؛ بل من خود نیز بار دیگر یتیم شده
ام. روزی که در شبکههای اجتماعی خبر خاموشی نا گهانی استاد بارش را
خواندم، دلم می خواست که کسی بگوید، این یک خبر دروغ است؛ اما واقعیت مرگ
سرسخت تر از آن است که بتوان آن را با چنین پندارهای شاعرانه تغییر داد.
رفتم و نوشتم:
« آه خدای من، چگونه میتوان باور کرد که دیگر استاد محب بارش با ما نیست.
این خبر چنان ضربۀ سنکین پتگی بر فرق من فرود آمده است! چگونه میتوان باور
کرد که او از همۀ ما روی بر گشتانده و اسب آن سوی دیوار زنده گی تازانده
است.
بارش عزیز ! رفتن ات را چگونه باور کنم، حس میکنم تمام هستی من با تو گام
گام راه زده است. یار روزهای درد و اندوه من، راهت روشن باد، یار سفر کردۀ
من! هیچ چیزی نمیتوانم برایت بکنم، هیچ چیزی نمیتوانم بگویم، تنها
میگریم، اما این گریههای سوزان برای من بارش نمیشوند!»
دهۀ شصت در شعر افغانستان دهۀ پر باری است. بگذار سر در خمره کردگانی هر
چیزی که می خواهند بگویند. ما در همین سالها شاهد قامت افرازی شماری از
شاعران موفق هستیم که امروزه هرکدام شان در شعر معاصر کشور جایگاه بلند و
ستایش انگیزی دارند.
بارش با « یک روز بی دروغ» آغاز یافت که گزینه یی است از غزل ها و شعرهای
آزاد عروضی او . با همین گزینه بود که بارش به نام یک شاعر نوآور و بالنده
در حلقه های آدبی و فرهنگی کابل شناخته شد. البته پیش از این گزینۀ کوچکی
از او زیر نام « زمزمه های قاغوش» نیز نشر شده بود، که گزینه یی است از
دوبیتی های شاعر. شماری از این دوبیتی ها به وسیلۀ آوازخوانان جوان آن
روزگار خوانده شده اند.
با این همه نمی دانم چرا احساس می کنم که چرا بارش استعداد و تواناییها
خود در عرصۀ شعر و نویسنده گی را کمتر جدی می گرفت. او بر خلاف شاعران دیگر
کمتر از شعر و شاعری خود سخن می گفت. انگار گویی میان او، شعر وشاعری هیچ
پیوندی نیست. او چنان قلندروار می زیست که گویی خودش را و زندهگی را نیز
جدی نمی گیرد.
به قوی سرگردانی می ماند که پیوسته روی امواج نا موافق دریای زنده گی شنا
می کرد. این موج های یاغی گاهی او را به شدت بر صخره های ساحل می کوبیدند و
او چنان پرپر می زد که گویی دیگرتوان شنا کردن را ندارد؛ اما باز بر می
خاست و بر موجی می نشست و پیش می رفت ؛ اما باز بازهم روی موج ناموافق
بازهم خوردن بر صخرههای تیرۀ ساحل!
رسانه یی از من پرسید، اندرباب استاد بارش چه گویی؟ گفتم او یک شهید است.
روزگار، او را پیوسته در منجنق عذاب، شکنجه می کرد. از دانشگاه بیرون اش
کردند. وقتی استادی را از دانشگاه بیرون کنی این دیگر به آن می مانند که
ماهیی را از آب به دور اندازی روی ریگ های داغ. سخن بر مدار نیت زورمندان
نمی گفت، سخن بر خلاف آنان می گفت. چنان بود که به زندان اش افگندند، کما
بیش یک سال را در زندان کاپیسا روزان و شبان تلخی را پشت سر گذاشت. مگر در
این روزگار می شود لوی سارنوال را گفت که بالای چشم هایت ابروست، و بعد تو
در امن بمانی، هرگز!
وقتی پس از مرگ اش دانستم که حتا او را از هلال احمر افغانستان هم بیرون
کرده اند، دلم بیشتر فشرده شد. بی کاری آن هم در چنین روزگاری! این بهترین
شیوۀ عذاب یک شخصیت فرهنگی است که خون اش را نمی ریزند؛ اما نان اش را می
گیرند. این هم شیوه یی هست در دست زورمندان.
پیوسته کتاب می خرید و کتاب پخش می کرد. روزی رونمایی کتاب « خاطرات میر
محمد صدیق فرهنگ » بود در سافی لند مارک، دیدم سه جلد از آن کتاب را خریده
است. گفتم این سه جلد را چرا خریده ای ؟ گفت باز به یگان آدمی که کارش باشد
می دهم. چنین چیزی را بارها و بارها دیده بودم که چند جلد از کتابی را می
خرید و تا می پرسیدی، پاسخ همان بود که می گفت.
شعراو زمزمه های قاغوش تا آخرین سال های حاکمیت حزب دموکراتیک از نظر
محتوا، زبان و بینش شاعرانه، دگرگونیهای چشم گیری را پشت سر گذاشته است.
هرچند او را بیشتر نیمایی سرا می دانند؛ اما او در غزل، مثنوی، قصیده و
دوبیتی توانایی قابل توجهی دارد. زبان شعرهایش بسیار ساده، روان و صمیمانه
است. از نظر محتوای شعر های او آرام آرام راه اش را به جرگۀ شاعران غیر
دولتی باز کرد و بخشی از سرودههای اش در سالهای حاکمیت نجیب را می تواند
از مقولۀ شعر مقاومت به شمار آیند. هر چند او در جوانی به حزب دموکراتیک
خلق پیوست؛ اما بعداً از این حزب فاصله گرفت و خود به منتقدان این حزب و
حکومت آن بدل شد. تغییر دیدگاههای سیاسی او را می توان در سرودههای پس از
« یک روز بی دروغ» پی گرفت. سرودههای که هنوز گرد آوری نشده اند.
از بارش شعرهای بر جای مانده که شماری از آن شعرها در حافظۀ جامعه و مردم
جای گرفته است که می تواند ادامۀ هستی شاعر را تضمین کنند. این یک امر قابل
توجه است که اگر شاعری در یک دهۀ شاعری نتواند سرودههایی را در حافظۀ
گروهی مردم پرتاب کند، شاعر ماندگاری نخواهد بود.
یکی از سروده های نیمایی بارش که در دهۀ شصت خورشیدی پیوسته تکرار می شد،
همان « پنجشیر دردمند» است. این شعر زمانی سروده شده که آرتش سرخ شوری و
لشکریان دولت، چندین بار حملات بزرگی را از زمین و هوا در پنجشیر راه
انداخت. آنان کمر بسته بودند،تا دیگر هیچ صدایی تفنگ بر ضدر شوروی و حکوکت
دست نشانده از این دره به گوش نرسد. هربار در ختم هر یورش با دهل و سرنا
ازنابودی کامل مخالفان سخن می گفتند. در جریان همین جنگها بود که هزارن
خانواده از پنچشیر به کابل و شهر های دیگر افغانستان آواره شدند.
در آن روزگار خواندن چنین شعرهایی در عرسها و نشستهای ادبی – فرهنگی خود
جرم بود؛ اما بارش باربار این شعرش را در چنین نشستهایی می خواند.
پنجشیر دردمند!
رستم برای انده سهراب گریه کرد
یعقوب کور شد به هوای شکوه مصر
فرهاد با فسانۀ شیرین بهخاک رفت
اما تو زندهای
اما تو زندهای
مغرور، استوار، هدفمند، پرشکوه، آزاد، سربلند.
من هیچ نیستم
اما، همیشه ورد زبان بودهام، چرا
زیرا که من توام
زیرا که من توام
من با زبان عشق تو آغاز کردهام
پهنای عشق را
من با خروش رود تو فریاد کردهام
آهنگ سوگ را
پنجشیر دردمند!
پنجشیر دردمند!
زخم چریک کوه تو، زخم تن من است
من زخم خوردهام
او زخم خورده است
تو زخم خوردهای
ما زخم خوردهایم
اما نمردهایم،
زیرا به قول شاعر رندان روزگار
«هرگز نمیرد آنکه دل اش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما»
پس ما نمردهایم
یعنی نمردهای
پنجشیر دردمند!
پنجشیر دردمند!
سرودن چنین شعری در آن روزگار خود بر افراشتن پرچم مخالفت با دولت بود. در
این شعر از ادامۀ زندهگی و پایداری مردم افغانستان در نماد یکی از
هستههای بزرگ مقاومت سخن گفته می شود. پنجشیر یکی از پایگاهای بزرگ مقاومت
و جهاد در برابر تجاوز شوروی و حکومت دست نشانده بود. در این شعر پنجشیر
درد مند نماد افغانستان است. پنجشیر نمی میرد، مقاومت سقط نمی کند، یعنی
افغانستان ایستاده است و دهها و صدها پایگاه دیگر. این که شاعر چرا
پنجشیر را مخاطب ساخته است، دو دلیل می تواند داشته باشد. یکی وابستهگی
عاطفی شاعر به زادگاه اش، دو دیگر این که در آن روزگار ارتش سرخ شوروی فکر
می کرد که با درهم کوبی مقاومت در این درۀ تنگ و کوهستانی می تواند، ضربۀ
کارا و سنگنینی بر مجاهدان و جنبش مقاوت افغانستان وارد کند و دست کم خطر
آنان را از نزدکیهای پایتخت دور سازد. چنین بود که درهم کوبی پنجشیر یکی
از اهداف بزرگ نظامی آرتش شوروی و حکومت دست نشانده را می ساخت. به همین
گونه او در شعرهای پس از یک روز بی دروغ بیشتر یک شاعر مخالف با حکومت است.
او در این سال ها در شعر هایش بیشتر از مردم، آزادی و مقاومت سخن می گوید.
با دریغ پس از سرنگونی حکومت نجیب، بارش آرام آرام از آفرینش های ادبی
فاصله گرفت. البته این سخن به این مفهوم نمی تواند باشد که او پس از آن
زمان دیگر چیزی نسرود و ننوشت. سخنی یادم می آید که : شاعر آن نیست که شعر
می سراید؛ بلکه شاعر آن کسی هست که نمی تواند نسراید!
بدون تردید از استاد بارش دست نوشته هایی بر جای مانده است، تا دیر نشده،
دوستان باید در زمینۀ گرد آوری آن یاری کنند. بانوی سخنور خالده تحسین
همسر بارش که پیوسته چنان سنگ صبوری همه مشکلات زنده گی را با بارش بر دوش
کشیده است، باید در زمینه اقدامی کند و این نوشتهها را تنظیم کند و رنه
گذشت زمان با ویران گریهای که دارد می تواند آخرین یادگارهای معنوی بارش
را از میان بر دارد که دریغ بزرگی خواهد بود.
روانت شاد باد، که زنده گی در آیینۀ هستی تو کمتر چهرۀ خندانی داشت!
|