خزان با همه زیبایی که به طبیعت با رنگ هایی
دل انگیز میبخشد هر سال دردی را با خود دارد و زخمی را تازه میسازد. من و
هزاران هزار خانواده و شهروند شهر کابل بیاد داریم شب ها و روز هایی خونینی
را که سرگردان شدیم، ویران شدیم و عزیزان خود را از دست دادیم. و اینک که
در استانه 22 مین سالروز شهادت عاصی قرار داریم حس میکنم کان کابوس وحشت
ناک دوباره و چند باره تکرار میشود.
اینک سرودۀ را که چندی قبل در جمع عزیز (خاطره داران) به خوانش گرفتم به
حرمت عاصی و روح آزاده اش اینجا با شما شریک میشوم.
یادواره
روز افتابیی بود
پدرم با لب پر خنده به من
تبریک گفت
وصلت تازه ما را
که در آن عشق سهم کوچکی داشت
برق در چهره او می بارید
گویی از اعتماد می ترکید
بغض در لابلای گفتارش می لرزید
آخر این دختریگانۀ او
پا به پای رکاب رخش سفید
روانۀ بخت بود
بهار بود، همه جا
بوی گلهایی اکاسی میداد
بوی شگوفۀ تر
و نگاه تو مرا
تا ته کوچه خوشبخت به خود می طلبید
و به من می فهماند
تک و تنها سفر بی همسفر زیبا نیست
و به من می فهماند
اینکه دیروز گذشت
و راه فردا را میشود از همین لحظه
از امروز سفر کرد با تو
یادم آمد که بمن از گل و باران گفتی
و از آن خسته چریک زخمی
که بدادش نرسیدند و مُرد
تو بمن از
«درخت هایی لب رود خانۀ تاریک
که تفاهم نداشتند با نور» حرف میزدی
و مرا با خودت شبانه به مهمانی مهتاب می بردی
و بمن میگفتی:
« فقط ستاره شام تبسمی به لبش دارد از جوانی تو»
یادم آمد که به من می گفتی:
زندگی یعنی تو
زندگی یعنی من
زندگی یعنی همان مجموعۀ حادثه ها
شاد، ناشاد، کمی رویایی
زندگی یعنی همین لحظه ای که میرود
و دگر باز بر نمی گردد
و من به شوق
ولی با دل یک کم نگران
به سوی فردایی
که چو خورشید بمن می تابید
و فصل سرد مرا گرم می کرد، میدیدم
9 ماهی اگر سحر کردیم
گاه ابری و گاه بارانی
گهی رنگ از بهار و امید داشت
گاه هم بوی جنگ را میکاشت
دختری مثل برگ گل اما
سحری روح به جان ما بخشید
نور در زندگی دوباره دمید
قطرۀ دیگری ز ابر چکید
به رخ سرخ آرزو ها مان
نام کردیم مهستی او را
همچو بانو بزرگ، بی همتا
لیک
شادی چند روز ما کم بود
چونکه تقدیر شهر ما غم بود
دگر آن روز هایی آرامش
رخت بر بسته بود و گم شده بود
...
آنروز ها آرامش تنها
واژۀ بود که گاهی آنرا
میشد ازلابلای خبر هایی ناخوشایند، شنید
مرگ هم ارزانتر از شاخۀ گلی بود
که به معشوقه میدهی
و دل تو اما
نگران شکستن آن اعتمادی بود
که به هر شاخۀ از آن درخت بسته بودی
که پس سال هایی سال
به امید ثمرش بنشسته بودی
و برایش سرود می خواندی
ولی ایهات دریغ
اشتباه می کردی
شاخه هایی آن درخت سبز شد
میوه نکرد
شگوفه هاش تخم زهر آگین به باغ ما پاشید
کاش آن شاخه هایی بی ثمر تگرگ میخورد
کاش باغ از گیاه هرزه پُر نمی گردید
فصل سرما چه زود زود رسید و
هجوم کلاغ ها که به تاراج باغ آمده بودند
باغ را بد نمود تر میکرد
سفر سیل گونۀ قناری ها
آغاز گشته بود
آه چه درد آور است هجرت و کوچ
سفر تحمیلی، درد سفر
بار بارمرده مرده زنده شدن
قطره قطره جدا ز صخره شدن
و چه سنگین بود
هضم سفر
گر چه هر جا بروی آسمان یکرنگ است
ولی این آسمان بر سر ما
چند رنگ میبارد
گاهی آبی،گاهی بارانی
گاهی آفتابی، گهی هم ابری ابری
دل تبعیدی تنگ تو ولی
به آسمان خاکی ات
به بلندی های کوه
برای زخم هایی کهنه ات
بی قراری میکرد
دل دریایی تو
به نسیم و دریا
به کهستان وهوای باغی
تعلق داشت که دلتنگش بود
دیری نگذشت و پاییز رسید
کفش ها گرد ره بر دوش
دوباره خانه رسید
غروب بود و غم سنگینی بر دل آسمان
چنگ زده بود
و باغ
از حول تبرها براندامش
همچو بید میلرزید
و باد هم ترانه های جدایی به ابر ها می خواند
ولی تو مثل همیشه امیدوارانه
بمن چنین گفتی:
«به باغ می برمت
به سایه سایۀ باغ آشنات میسازم»
یادم آمد آنروز
دیو بربادی طبل غم میزد
و هوا بوی خون و باروت را حامله بود
فال بیدل دیدی و مرا بوسیدی
رفتی
پیش ازآنکه مقامۀ بسرایی
گلان سوری را
پیش از آنکه به مرغزار رسی
هنگامۀ سبز باغ آخر شده بود
شام افسرده و ستاره شام از کنار ماه گذشت
دیو نابودی بر زمین نشست
و تنابی به گِرد خورشید بست
بوی باروت و خون هر جا بود
و خبر هایی بد به خورد ما میداد
خبر مرگ اکاسی ها را
که با تبرها زپا افتاد
تبر ها همه از جنس باغ بود
در دست باغبان ها
و باغ شهر من بود
شهر تو بود
کابل بود
و ما در میان آتش و دود و باروت
ترا با قامت خوابانده کاشتیم
و من با ناباوری
فریاد می کردم
««بگذارید تماشا کنمش
عادتم گشته تماشای رخش
بگذارید تماشا کنمش»
م.ا.ع
01.05.16
|