کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

عمران راتب

    

 
«بن‌بست» روزهای گم‌شده

 

 

 

«از کدام باغ بر گشته‌یی

که بوی برگ‌های عاشق می‌دهی

و چشم‌هایت مهربانی را آه می‌کشند

دست‌هایت در رویاهایم روییده‌اند

در روزهای گم‌شده‌ام

من با گونه‌های شبنم‌زده

وگریبان معصوم که بوی نسترن

از آن به پرواز می‌آید

موازی‌ام با تو

یا تنها رهایم در بن‌بست» –زیور نعیمی

 

انسان همیشه در میانه است. موجودی که در میان دو مرز قرار گرفته است. مرز مرگ و زندگی، عشق و نفرت، واقعیت و خیال، خواب و بیداری، شکست و موفقیت، میل و بیزاری، شور و رخوت و بالاخره مرز رفتن و برگشتن. این مرزها الزامن ساختگی نیستند، یعنی نمی‌توانیم آن‌گونه که می‌خواهیم، این مرزها را برای خود تعیین بکنیم یا از میان برشان داریم. مرزهایی هستند که با ما به‌وجود می‌آیند. با ما همزادند و در خودمایند این مرزها، در درون خودمان. اصلن میان ما و آن مرزها، این‌همانی برقرار است، این‌همانی مطلق. چگونه است این این‌همانی مطلق؟ شاید باید دوباره به خودمان رجوع کنیم، یعنی خودماییم آن مرزها؛ برای خود مرزیم. بن‌بستی که بر سر راه خود ایجاد شده‌ایم.

دارم در مورد شعر «بن‌بست» زیور نعیمی حرف می‌زنم: «از کدام باغ برگشته‌یی»؟ دوست دارم این مصرع را شعری کامل فرض کنم، شعری که مهم نیست به‌دنبالش از چی حرف می‌زنیم. شعری که به‌تنهایی قادر است ما را در خود غرق کند و این‌که در امتداد آن هرچه می‌آید، مضافی است بر آن و از این‌رو، لزومن جزء ضرورتش نیست. یعنی: از کجا می‌آیی؟ حتا باغ و راغش مهم نیست. مهم این است که این پرسش برای ما می‌گوید کسی رفته و اگر نمی‌رفت، اگر نرفته بود، نمی‌شد از برگشتن آن سخن گفت. معلوم است که هنگامی که کسی می‌رود، کسی‌که با ما بود، نشانه‌یی از ما و تعیین موقعیت ما بود، نبودنش ما را دچار گم‌گشتگی می‌کند. راوی گویا از چنین یک وضعیتی حرف زده است. مخاطبش رفته و او را ناگزیر کرده تا شکاف ناشی از خلای وجودش را با رؤیا پر کند: «دست‌هایت در رؤیاهایم روییده‌اند». از این رویش اما زمانی برای مخاطب احوال داده می‌شود که او برگشته است و رویش در فقدان او صورت گرفته بوده. پس رویش مال یک زمان دیگر است، زمانی که مخاطب راوی را ترک گفته بوده و با غیاب و فقدانش به رؤیای راوی اجازه داده که دست‌های او را در خود بکارد تا شاید، شاید به‌جای مخاطب، بتواند برای راوی نشانه‌یی باشد برای گم نشدن. پس رویش و رؤیا هماره مانده در گذشته است. آنا اخماتووا در مجموعه‌ی «شاه خاکستری‌چشم» شعری دارد: «زندگی است-جهنمی لعنتی/ آه، به این‌که باز می‌گردید نیز/ یقین داشتم.»... در شعر زیور نعیمی اما، تا زمانی‌که مخاطب بر نمی‌گردد، این یقین وجود ندارد؛ از دست دادن یقین به بازگشت او. از این است که راوی ناگزیر از جایگزین‌سازی مخاطب با ایده و شبح او می‌شود. اما ظاهرن چنین نشده است و کاری از دست رؤیا ساخته نیست. خُب، این‌جا دوباره اخماتووا را داریم که انگار تجربه‌یی شبیه تجربه‌ی شعر «بن‌بست» را در خاطره‌اش دارد: «هیچ اهمیتی ندارد این رؤیاهای پوک/ در رخوت مرگبارم.» راوی شبیه‌سازی‌شده نتوانسته جایگزین واقعیت شود. به این‌معنا که دست‌های روییده در رؤیا، به‌واقع نتوانسته جای مخاطب را بگیرد و راوی (شاید شاعر -زیور نعیمی)، گم شده است: «در روزهای گم‌شده‌ام». معنای گم‌شدگی چیست؟ چی زمانی می‌توان از گم شدن خود سخن گفت؟ انسانِ هماره در وسط، چرا باید احساس کند که گم شده است؟

حالا ظاهرن ممکن است دچار احساس تناقضی در شعر بشویم. برای این‌که مگر نپذیرفته‌ایم که انسان فقط با رجوع به خودش می‌تواند مرزها را در اطراف خود ببیند و با تعیین نسبت خود با آن مرزها، یقین کند که در موقعیت مشخصی قرار گرفته است؛ موقعیتی‌که به انسان اجازه می‌دهد در خودش باشد و احساس گم‌گشتگی نکند؟ اما وجه اصلی ماجرا جای دیگری است. یعنی چگونه باید بدانیم که در وسط قرار گرفته‌ایم و مرزها احاطه‌مان کرده‌اند؟ این‌جاست که نمی‌توان کمبود ناشی از فقدان یک میانجی را انکار کرد و به نیاز به داشتن آن اعتراف نکرد و اصرار نورزید. فقط یک میانجی می‌تواند ما را متوجه سازد که در وسط مرزها قرار داریم. حالا این میانجی کیست؟ کیست که به ما بگوید در چی موقعیتی ایستاده‌ایم؟ این میانجی همان کسی است که مخاطب راوی قرار گرفته، یعنی از قبل مخاطب بوده، کسی‌که راوی را بر موقعیتش آگاه کرده بوده و پس از رفتنش، راوی احساس می‌کند که دچار گم‌گشتگی شده است. کسی‌که راوی اینک از رفتن او و گم‌شدن خودش با او سخن می‌گوید. میانجی مشعلی است که راوی به مدد آن خودش را می‌شناسد و یقین می‌کند که در جایی هست؛ می‌رود یا میخ‌کوب شده است همچون کسی‌که در بن‌بستی مطلق گیر افتاده باشد، اما می‌داند که گم نشده است بالاخره. غیاب یا خاموشی این مشعل است که موجب گم‌گشتگی ما می‌شود. فقدان مخاطب باعث خیره شدن راوی به درون خودش و رفتن به رؤیاها می‌شود و وجود مخاطب سبب آگاهی بر موقعیت و گذشته‌ی او. مخاطب منزلت قطب‌نمای راوی را دارد.

بن‌بست، رسیدن به مرز و ماندن در پشت آن نیست، بلکه ندیدن مرز است و ندانستن این‌که اصلن مرزی وجود دارد یا نه. وجود مخاطب این‌جا نیاز می‌شود تا به راوی بگوید او در کجاست. گم شدن معنایی جز این ندارد که ندانیم در چی زمینه و زمانه‌یی قرار گرفته‌ایم، یعنی جغرافیای موقعیت ما و راهی که باید ادامه‌اش بدهیم، ناپیداست. مرز اما، مشخصن به ما یاری می‌رساند تا دست‌کم نگوییم که گم شده‌ایم. مرز می‌گوید دیگر نمی‌توانی به راهت ادامه بدهی، چون من در برابرت ایستاده‌ام. یعنی به مرزه رسیده‌ای. این گم شدن نیست، بل انسداد مسیر است. مرز و موقعیت همزادند و اتفاقن پس از مواجهه با مرز است که آگاه می‌شویم کجا رسیده‌ایم. با مشاهده‌ی مرز، انسان بر موقعیت خودش آگاه می‌شود. بن‌بست آن‌جاست که حتا اگر هیچ مانعی هم بر سر راه‌مان وجود نداشته باشد، ندانیم که به کجا باید برویم. فقدان نشانه و مشعل ما را در چنین ورطه‌یی پرتاب می‌کند. راوی (زیور نعیمی- نه ضرورتن!) از این تجربه برای مخاطبش می‌گوید، زمانی‌که او برگشته است. زمانی‌که راوی پس از برگشتن مخاطب، به خودش آمده و متوجه شده که در کجاست و پیشتر دچار چی وضعیتی شده بوده؛ وضعیت گم‌گشتگی. استعاره‌ی «شبنم‌زدگی» هم که کاملن روشن است چی نیتی دارد. برجستگی شعر «بن‌بست» در روایت این تجربه است. نخست زمینه را برای مخاطب عام توضیح می‌دهد، با یک پرسش: «از کدام باغ برگشته‌یی؟» رُخ اصلی پرسش در واقع، متوجه باغ نیست، متوجه نفس برگشتن مخاطب خاص است. یعنی راوی یک قسمی باید به خواننده/مخاطب عام روایتش برساند که مخاطب خاص او پیشتر نبوده، رفته بوده و حالا برگشته. راوی با ایجاد این زمینه به‌صورت دو سویه به مخاطب خاص و مخاطب عام خودش می‌گوید که، حالا بگذارید تجربه‌ی قبل از برگشت مخاطب خاص را روایت کنم: نبودن مخاطب خاص، یعنی گم‌گشتگی راوی و برگشت او، یعنی تشخیص موقعیت و حالت کنونی و بازیافتن توان روایت تجربه‌ی روزهای نبودن مخاطب، روزهای گم‌شده‌ی راوی. و این‌گونه است که قطعات جداافتاده‌ی پازل کنار هم می‌نشینند و تصویر کامل می‌شود.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل            ۲۷۲    سال  دوازدهم       سنبله/ میزان     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی    شانزدهم سپتمبر   ۲۰۱۶