بگیربازتبررا... بگیر! ابراهیم!
بزن به فرق خدایان پیرابراهیم
اگرچه كلّ جهان سردچارسوختن است
برون برآی ازآتش،نمیرابراهیم!
برون برآی كه بتهاهنوزجان دارند
به هیچ چیزنشوناگزیرابراهیم
من وتوتكیه به هم دوگلادیاتوریم
نمان كه تیغ!...سپركن كه تیر! ابراهیم!
سرِمرابكَن وبی هراس گرزبساز
فقط نمان كه بگردیم اسیرابراهیم!
...
ادامه دارداگرچه نبرد،مابُردیم
تمامشان شده خوردوخمیر،ابراهیم!
*
سرم فدای شما،مقتدر،حسن،حامد
علی،شهیر،همایون،نصیر،ابراهیم -
اولین بار ، سهراب سیرت را با این غزل شناختم. غزلی جلالی از زبان روحیه
جمعی نسلی که سیلی خورده نسل های پی در پی فرتوت و البته لجوج قبل از خود
بودند. نسلی که جنگ و بدبختی و قناعت و دروغ را در شولای توهمی به نام
فرهنگ کهن سال با خود حمل می کردند و در سایه این شمایل چه بسا آدم های
بیهوده ای که هوایی استاد شناخته می شدند. پادشاهان بی کلاه ملک توهم. این
پادشاهان بی کلاه اما ، مدام به تکرار مکرراتی چندصدساله عادت کرده بودند،
به تعارف وریا و مجامله و در عین حال غیبت و طعن و لعن در پشت سر. نه کسی
می توانست به آن ها چیزی بگوید که تلامیذ رحمان بودند و نه می شد بر آن ها
خرده گرفت و خود را هماوردشان دانست و همه این ها به اتفاق ، در ادبیات و
سیاست و هنر و فضیلت، بازار مکاره ای ساخته بودند که در آن اندوه می
فروختند و جان می خریدند.
شعبده این رسولان قادیانی ، وقتی برافتاد که تعمیر سیاست افغانستان با هجوم
هزاره جدید دیگرگون شد. نسل نوی از سیاستمداران ساخته و پرداخته شد و نسل
نوی از اربابان ذوق ، سر برآوردند.
این نسل که شاید طلایی ترین نسل تاریخ افغانستان باشد و اگر قدر دانسته
نشود و آن شیادان قادیانی گردنشان را نشکنند ، جان جهان سرزمینشان را نو
خواهند کرد خیلی برای ظهور کردن تقلا کردند.
غزل جلالی سهراب، در حقیقت اقامه دعوایی است بر علیه آن تحجر دیر ساله.
طرفه این که ، نام کتاب یکی دیگر از مروارید های این نسل، حامد خاوری نیز
اقامه دعواست.
سهراب در این غزل، دوستانش و در صدر همه ، دوست عاصی وشاعرش ابراهیم امینی
را مخاطب قرارمی دهد به نمایندگی از همه یاران هم نسلش و به تلمیح به
ابراهیم پیامبر اشاره می کند،که باز آن تبر تاریخی را بردارد. و این بار
برای شکستن بت های ذهنی وخدایان پیر ، این بار مساله ،نه بت های منجمد شده
در بتکده های بابل که در خاطرات ازلی مردم کابل است.
در ادامه غزل ، داستان ابراهیم را در آتش پی می گیرد که همه جهان در حال
سوزاندن و سوختن اند، مبادا که بمیری. وتا آخر این غزل زیبا، شرح سخت جانی
بت ها و درگیری کمر شکن بت شکن هاست. سهراب به راستی در چارچوب محدود غزلی
توانسته هیجان و تغزل و حماسه را با اشاراتی زنده روایت کند.
بعد ازاین غزل؛ غزل های دیگر هم نیز در ادامه همین روایت بودند.قصه تقلای
او با شب دیرپای و جنگ با قلمرو لایتناهی ظلمات.
***
دنبال چیزگمشده... بی دست،بی چراغ
«من میروم به جنگ سیاهی»دعاکنید...
اما همیشه همینقدر خوش بین نبود. به تاسی از یاسی که بعد ها مستولی شد،
نگاه شاعر هم تقدیری شد. وقت هایی هست به گفته فروید در کتاب ایوب که دیگر
رنج مساله ای تقدیری می شود.که راهی برای گریز و گزیر ندارد.
ازخودجدانمیکنداین بخت بدمرا
این راه تاکجای جهان میبردمرا؟
دستان نفرت تومراازتودورکرد
یامارهای شانه ی تونیش زدمرا؟
من ماندم وسیاه ترین سرنوشت که
اوهم شروع کردبه مشت ولگدمرا...
اوسرنوشت نه که توبودی...که گریه کرد
درازدحام ثانیه ها ردبه رد مرا
یعنی که درمقایسه،بخشیدآسمان:
بالین پر تراو لحاف لحدمرا
یعنی که درکنارتوخشکیدچندرود
...یعنی رهانکردغمت تاابدمرا
-
شب آنقَدرشب است كه ترسانده زاغ را
پركرده ردپای من وگرگ،باغ را
ای باد! احتیاط! كه خوابیده است برگ
باران! برومبار! كه كشتی چراغ را
-
سردرگمم میان خطوط کف خودم
مشت مرابه سنگ بکوبیدوواکنید
اما شعرهای سهراب، جدا ازین مبارزه طلبی، نوعی عشق جوانی را هم با خود
داشت. نوعی عشق که مساله نسل جوان بود و این عشق، بر عکس قدیم، عشقی کاملا
خیابانی است. عشقی که دغدغه قابل لمس نسل جدید بود و برای این با استقبال
بسیار مواجه شد.کتاب اول او در مدت کمی به چاپ دوم رسید و این به او نوعی
رابطه با مخاطب داد. عشقی که او درباره اش حرف می زد، عشقی قابل لمس و قابل
همذات پنداری بود. مساله ای بود که نسل های قبل در افغانستان تجربه اش
نکرده بودند، عشقی اینترنتی ، عشقی دون ژوانی، عشقی نه ممنوع بلکه مرسوم از
نوع رابطه ای غربی که در آن دوستی بین دو جنس شکل می گیرد.
ببین چه زود...عوض کردهای جهانش را
فراگرفته هوای توآسمانش را
چه داشتی که رهاکرده دون ژوانِ مزار*
به خاطرتوهمه دوست دخترانش را
این دو ایده در شعر های سهراب کم کم درونی شدند و این درونی شدن را در کتاب
تازه او می توان دید. شعر های تازه او عمیق تر وبرخوردش نسبت به جنگ و عشق
و زندگی، دیگر آن یاس خام جوانی را ندارد.نوعی کالبد شکافی ذهنی وقایع است.
1 کلمات
کلماتم،کلماتی که «درخت»و «سنگ»اند
کلماتی که کمی «خسته»کمی «دلتنگ»اند
کلماتم،که فقط «قرص مسکن»خوردند
«مذهب»و « فلسفه»و «طایفه»و «فرهنگ»اند
«دود»م و «خون»م و «خاکستر»م و «باروت»م
کلماتم،کلماتی که سراسر «جنگ»اند
کلماتی،مثلن «ملت»و «آزادی»و «حق»
...که به قاموس «سیاست»همه خوش آهنگند
کلماتم که همه «دست»،ولی میلرزند
کلماتم که همه «پای»ولی میلنگند
کلماتی که تضادطبقاتی دارند
مثل «ودکا»و «شراب وطنی»بیرنگند
...
کلماتی «در»و «دیوار»مراپُرکرده
کلماتم،کلماتی که «درخت»و «سنگ»اند
درین غزل، به طور مثال، شاعر وارد نزاعی با زبان می شود. این که چطور سیطره
زبان باعث سلطه گری و تدوام سلطه جویی در فرهنگ روزمره شده اند. به طور
مثال از دو نوع نوشیدنی یاد می کند که این دو نوشیدنی را تنها نام هایشان
از هم جدا می کنند و این نام ها، فقط نام نیستند بلکه نوعی جدایی یا تفاوت
طبقاتی را نشان می دهند.
ازدورهای دورمن نزدیکترکه آمدی
مثل نسیمی پخش شدهرسوخبرکه آمدی
میخواستی برفرش سرخی پای بگذاری ولی
آلوده شدکفش توازخون جگر،که آمدی
ای زاغ خوشخوانم! منم من! آن مترسک،عاشقت!
بنشین کمی برشانه ام حالانپرکه آمدی
چشمم پریدوکَندمش،برآینه چسپاندمش
میدیدم آنشب خویش راباچشم تر،که آمدی...
این تیپ غزل،غزل تکنیکی و فنی در حقیقت بیش از همه نوعی قدرت نمایی است.
نوعی نشان دادن تسلط بر زبان و شاعری. حسن کار سهراب البته یکی تسلط او بر
زبان است. زبان در دست او موم است می تواند آن را بچرخاند ، تاب بدهد وساخت
های مختلف را به آزمایش بگیرد بعد ساخت مورد علاقه ذهنش را از بین همه
انتخاب کند. بخشی ازین تسلط به رابطه او با ادبیات کلاسیک بر می گردد. او
بر خلاف معمول خیلی از نویسنده گان نسل جدید، شاعری کتاب خوان است. ادبیات
کلاسیک فارسی را خوب خوانده است و به همان نسبت ادبیات معاصر جهان را نیز
تعقیب می کرده است و این شیوه تلفیقی به نظر این نگارنده بهترین شیوه برای
شاعران جوان است. دو دیگر نسبت او با علوم معاصرست، فلسفه، روانشناسی و
سیاست. شاعری که خبرنگار باشد به تبع شغلش با سیاست رابطه ای روزمره دارد
اما فرق شاعر و خبرنگار درین است که شاعر می تواند ورای قصه های جاری
روزمره هم سیر کند. محدود به وقایع نگاری نشود بلکه بتواند عمیق تر شود و
از یک چشم انداز بزرگ تر به وقایع ببیند. مثلا این شعر نوعی گزارش از دیدار
دوستی ممشوق است اما در آخر متوجه می شویم که آن دوست ممشوق خود شاعرست. نه
تنها آن دوست موعود بلکه همه شخصیت های دیگر این روایت هم خود اویند. وسط
یک روایت عینی ناگهان وارد ذهنیات می شویم. خون جگر ناگهان به روایت می
پاشد و بعد وارد نوعی روایت خیالی می شویم که در آن می توان چشم را کند و
بر آیینه چسپاند تعبیری از انتظار.اما انتظاری در آیینه برای دیدن خود. نمی
توان گفت شعر وارد ساحت عرفان شده و نمی توان گفت نشده، چون این نوعی معرفت
آمیخته به شور و عشق و البته شعور روانشناسانه است.
ازمن به ساده گی،توپریماهِ من مرنج
ازاشتباه گاه به ناگاه من مرنج
باگریه ا ت به گریه میاورمرا،ببین
ازبغض پرشده است گلوگاه من،مرنج
گهگاها زصدای من،ازچشمهای منـ
بیرون که میزندغمِ خودخواه من،مرنج!
دنیاشبیه آخراین شعر،مسخره است
بزمیشوم برای تو،روباه من! مرنج
این از معدود شعر های مایوس اوست. چنانکه گفته شد، ویژگی شعر سهراب در بین
همگنانش نوعی امید و تقابل است. امیدی که دربین تقریبا همه نسل جدید پژمرده
شده بوده و به جای آن تصاویر سبک نوآر تیره و پر از شکوه دیده می شد. اما
در شعر سهراب نوعی دعوت به مبارزه و تغییر، نوعی امیدواری سلحشورانه همیشه
بوده است. نوعی عشق به عنوان مسکن رنج و جنگ. اما درین جا به نوعی بیخیالی
برمی خوریم. بی خیالی که راوی را بزی در چنگ روباه می سازد. بز در اساطیر
قومی بلوچ های افغانستان نوعی سمبول قومی برای مبارزه و بلندپروازیست. اما
این توتم استواری در چنگال روباهی گرفتار می شود که خود سمبول فریب کاریست.
شاعر استواری اش را شکست خورده نوعی فریب کاری می داند برای این دنیا در
نتیجه گیری شاعرانه اش مسخره به نظر می رسد.
این دلسردی اش یا تمسخرش نسبت به زندگی را می توان در شعرهای دیگر مجموعه
نوش هم دید، نوعی تلقی بیهودگی و تلاقی تضادها و مگر زندگی چیزی جز همین
تلاقی تضادها یا جمع پارادوکس ها هست؟ به لحاظ شکلی نیز شعر های مجموعه
بوسیدن زنبور عسل، الهام هایی جدی از سینما و تیاتر گرفته است. شعر ها
معمولا با نوعی واگویه درونی شروع می شوند بعد به یک نمای خداوندی یا نمای
از بالا می رسند و بعد زوم می شوند روی صحنه ها، همین طور سپید خوانی ها و
فلاش بک ها و شگردهایی ازین دست از رمان مدرن و از نمایشنامه نویسی مدرن
گرفته شده است.
+
رفیقم،روزها "کار" است وشب،سگهای ولگرداست
سرم درزندگی گرم ودلم اززندگی سرداست
اتاقم،دشت،دشتی خشک ودورافتاده،دشتی که –
هزاران کاکتوس ازهرکنارش سربرآورده است
زنی رادوست میدارم که اسم شوهرش پول است
زنی که مثل ماشین لوکس در فرمان یک مرداست
...
و بالاخره این که برای سهراب سیرت، شاعری که از هر کس دیگری به خود من شبیه
ترست در نگاه شعری اش، آرزوی موفقیت می کنم. امیدوارم سهراب همچنان بنویسد
همان طور که ذایقه ادبیات انگلیسی را هم شناخته و کم کم در دل مخاطبان
انگلیسی هم جایش را باز کرده، محیط بومی راکه با خود به مهاجرت برده فراموش
نکند و همچنان بنویسد و بخواند و یاد بگیرد که هنوز"هزار باده نا خورده در
رگ تاکست". و برای خوانندگان جدی ادبیات و ذهن امروز افغانستان، خواندن
شعرهای سهراب را پیشنهاد می کنم. مطمینا از خواندن شعرهای سهراب و همگنان
همکارش دست خالی بر نخواهند گشت. و برای خاتمه این غزل زیبا و تصویری را از
کتاب تازه اش تقدیم می کنم.
غزل
چشم واکردی وپرنده شدندابرهای سفیدوسرگردان
چشم بستی وناگهان شب شد،قطع شدبرقهای نصف جهان
تاکه لبخندبرلب توشکفت همه ی فصلها،بهارشدند
آه سردت ولی عجیب انداخت لرزه بر برجهای تابستان
تاکه توپلک پلک پلک زدی کوههاپنبه پنبه پنبه شدند
سوی من اندکی نگاه کن ومثل این پنبه هامرابتکان
نامت ازیادمن نخواهدرفت گفته ام ازتو،ازتوخواهم گفت!
تانبُرّدکسی زبان مراتانرویدبه مغزمن سرطان
چه کسی درک میکندچه کسی دلِ خفّاش اگرگرفته شود
هیجان،بعدروزهاخفقان...خفقان،بعدروزهاهیجان...
خواب میبینمت نه! بیدارم،درجهانی که تنگ وتاریک است
بازافتاده ایم مثل دونعش بین یک قبر،بین یک زندان
|