کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

 

    

 
شاگرد ديروز، طبيب و أديب امروز

 

 

 

در عنفوان جوانى ، شايد چهل سال پيش به عنوان يك افسر نظامى در ولايت خوست امروزى ؛ تقرر حاصل و عازم آن ديار شدم . زندگى به گونه تجرد آنهم در تفاوت با فرهنگ زادگاه من ، برايم دشوار جلوه ميكرد ولى ما نظامى ها در آنزمان هر آنچه بر ما ميگذشت در ازاء آنرا به پختگى و دستاورد براى آينده مى انگاشتيم . 
چند ماهى گذشت و من در اين مدت با محيط زيست ، همكاران و حتا با زندگى ناهمگون مردم خوى گرفتم و آرامش ام را باز يافتم. 
روزى يكى از همكاران گرانقدر من كه مقام ارجمندى داشت و در سن و سال برادر خيلى بزرگم محسوب ميشد مرا به دفترش احضار كرد و پس از نوازش و ابراز محبت به من پيشنهاد داد تا دو فرزند دلبندش را به شاگردى بپذيرم و به صفت معلم خانگى ممد در تعاليم و مراقب از كار هاى خانگى شان باشم و من از آنجاييكه همكار مهربانم درميان ده ها همقطاران مرا برگزيده بود و در نهايت اعتمادى را كه بر من روا ميداشت دور از انصاف ميدانستم اگر نميپذيرفتم . ايشان در روز اول چون مهمانى خوانده شده از من پذيرايى و اين دو عزيز را معرفى نمود و پس از آن در هفته ، دو روز عصر ها مصروف تدريس ميبودم . بعد از چند ماهى دوباره امر تقرر من به محل ديگرى تحقق پذيرفت و من پيشاپيش نامه يى عنوانى پسر بزرگتر كه خيلى با استعداد بود نوشتم و حين خدا حافظى نامه سربسته را به او تسليم و گفتم : چند سال پس آن را باز كن و بخوان . حالا محتواى نامه را خودم هم نميدانم ولى بگمانم در لابلاى نامه سعى نموده باشم وى را به حيث يك جوان فرهيخته هشدار داده باشم كه در جامعه افغانى ما مردمش در سطح پايين و فقر فرهنگى زندگى ميكنند و نياز به روشن شدن دارند و از ميان آنانيكه در روشنگرى و ترويج فرهنگ متعالى يارى خواهند رساند يكى خودت خواهى بود و از اين حرف ها ... 


شش سال سپرى شد و من در اين زمان كه در حربى پوهنتون سمت استادى داشتم ؛ برايم احوال دادند كسى به ديدنت آمده است . او بود ، كسى كه از وى مينويسم . حالا كه نامه ام را خوانده بود مرا اخلاصمندانه به آغوش گرفت و گفت : من پسر ... هستم . جوانى زيبا ، بلند قامت و سراپا ادب . گفتم به كجا رسيده يى ؟ پاسخ داد : دانشجوى صنف دوم دانشكده طب هستم . و باز سالها همديگر را نديديم . نزده سال بعد يك شب گوشى تيلفون را برداشتم باز هم او بود. چشمانم روشن شد ، گم شده را يافته بودم . گفت : استاد از كانادا صحبت مينمايم ، سالهاست در تلاش يافتن شما بودم ، آخرسر شما را در آمريكا يافتم. و چنين ادامه داد : دانشكده طب را در كابل به پايان رساندم ، با فاميل در كانادا زندگى ميكنم ، مصروف كار هاى فرهنگى هستم ، تا هنوز چند اثر منظوم و غير منظوم نوشته و به چاپ رسانده ام و با دو سه سايت انترنتى همكارى دارم و ...
خواستم به داشته هاى ادبى و فرهنگى اش دسترسى پيدا كنم و آگاهى ام را به ويژه از طرز نگارش ، رموز و سليقه هاى فرهنگى اش بيشتر آشنا بسازم . اين كار را انجام دادم . از ديدگاه من نوجوان آنروزگار سپس جوانى برامده از دانشكده طب و حالا يك دانشمند ، نويسنده ، شاعر ، پژوهشگر و دكتور حاذق چه افتخارى بالا تر از اين . نوشته هايش را جسته گريخته مرور كردم شمارى از داستانهايش را خواندم و آثار تحقيقى اش را به بررسى گرفتم . در سطح بالا مينويسد. استدلال اش از قضايا منطقى ، بيان در كلام اش فصيح و روان و به سبك و سياق امروزى مينويسد . زمانى زندگى نامه اش را كه در يكى از سايتهاى انترنتى به شرح گرفته شده است ، مرور كردم از چند تنى كه در زندگى او اثر گزار بوده اند يكى از من نام برده است ( البته از اثر تأثير پذيرى همان نامه ) 
اين شخص كى بوده ميتواند ؟ اين فرهيخته دكتور صبوراله سياه‌سنگ ابر مرد نوشتار امروز كه نتنها من بل همه ى فرهنگيان و فرهنگ دوستان او را ميشناسند . 
سياه سنگ گرامى ! قلم ات تواناتر و نبشته هايت پربارتر باد .

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل            ۲۷۰    سال  دوازدهم         اسد/ سنبله     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی    ۱۶ اگست ۲۰۱۶