" ... بادرد ودریغ ما درین روزها باعادتی خوگرفته ایم که آگاهانه و
غیرآگاهانه باید خوب گذشته را هم بد و بدگذشته را هم بد بگویم که این کارو
رویش مردی و جوانمردی نمی باشد ... "
واین سال۱۳۵۶
بود که سمیناری دباره آثارچاپ شده زبان پشتو در دوقرن اخیر در کابل
برگزارشده بود ، شماری از کتابهای مهم زبان پشتو که تعداد شان به دها
میرسید نیز از طرف وزارت اطلاعات و کلتور وقت به همین مناسبت بچاپ رسیده
بود که امکان خرید آن به گونه یکباره برای محصلی چون من ازامکان بدور بود
؛ باخود فکرکردم که، باید به وزارت اطلاعات وکلتور رفت تا جویای امکانات
بدست آودن رایگان این کتب گردم ، عریضه را نیز به خط خوانا ومیرزایی گونه
که ازپدربرایم به میراث مانده بود دراطاق لیلیه پوهنتون بنام وزیرصاحب
اطلاعات وکلتور ترتیب داده با آن یکجا روانه وزارت شدم نمیدانستم به دفتر
کی بروم و ازکی طالب همکاری شوم ، چون عریضه را بنام وزیر اطلاعات روانشاد
نوین نوشته بودم مستقیمآ به دفتر ایشان رفتم ، درآنروزها وزرا مانند امروز
دارای چند چهره وچند گونه ومردان هرزه برزه نبودند رسیدن نزد شان
بسیارآسان بود وبخوبی با ایشان حل مطلب شده می توانست ... کسی نبود که
برایت بگوید وزیرصاحب وقت ندارد تنها یک روز بنام جلسه وزیران بود که وزیر
تا یکی دوساعت در دفترش نمیبود ودرغیرآن همه روزه به تمام امور محوله اش
رسیده گی می کرد... وآنهم وزیر اطلاعات وکلتور که بدون شک جایگاه و موقف
برعکس وزیراین روزها درآنروزها داشت ...
به دفتر وزیر رسیدم ، عریضه را به یکی ازمامورین خوش چهره وخوش لباس دفتر
تسلیم کردم ، خواند وبرایم گفت چند دقیقه منتظیرباش ، عریضه ام را با خود
بداخل دفتر وزیر برد ، بعداز چند دقیقه بیرون آمد و گوشی سر میزش را بگوش
برد وبه طرف مقابل گفت :
- داکتر صاحب یک محصل پوهنتون کابل آمده کتابهای چاپ شده سیمنار پشتو را
طور رایگان خواستار شده وزیر صاحب آنرا به شما راجع ساخت وتاکید کرد که
تمام کتابهای چاپ شده امسال را برایش رایگان بدهیم ...
با شنیدن این محاوره ومکالمه من بدون شک خود را درآن لحظه خوشبخت ترین کس
دنیا احساس کردم و خوشی زایدالوصفی مرا فراه گرفته بود بعدازگذاشتن گوشی
مردی خوش چهره و خوش اندام ( غالبآ مدیر قلم مخصوص وزیر ) برایم گفت :
- برادرک به منزل بالا برو داکتر صاحب اکرم عثمان شما را کمک می کند
وکتابها را برایت تهیه میدارد ...
من با عالم خوشی که تصور اش نمی کردم به ادرس دفتر داکتر صاحب حرکت
کردم.... بلی به دفتر داکتر اکرم عثمان کسی که حتی یکی دوشب قبل صدای
گیرای شانرا از طریق رادیو افغانستان ضمن یک برنامه ادبی شنیده بودم .
در طول راه زینه های دم کش وزارت در فکردیدن مردی که سالها صدای اش را
از امواج رادیو شنیدم نیز گردیدم ... بلی مردی که داستانها اش قصه های
ازراد مردان می گفت و ازاقوال آنها در کوچه های پُر خم وپیچ ده افغانان ،
خرابات وکوچه های دیگر که پُر از رازها و نیازهای زمانه بودند تصویرهای
ارایه میداشت ...بلی ، هما ن رمزو رازها را که خود درلای نوشته ها با زمزمه
وصدای دل انگیز اش عاشقانه توصیف می کرد...
نزدیک دروازۀ دفتر اش رسیدم مردی کهن سالی روی چوکی نشته بود بدون آنکه
من موضوع را با ایشان توضیح دارم خودش سرم صدا کرد :
_ بچه پوهنتون استی ...
- بلی کاکاجان ...
در را برویم گشود واجازه داد تا داخل بروم ، داخل شدم پیشرویم را مانع
چوبی گرفته بود ، دورخوردم طرف راست نزدیک کلکین مردی استواری با درشی و
نکتایی را دیدم که با دیدنم از جایش برخاست ازعقب میز بیرون آمد و مرا
دربغل گرفت از صدای گیرا اش فهمیدم که ایشان داکتر اکرام عثمان است مردی
که تنها با صدای گیرا ش تا این دم آشنای نا آشنا اش بوده ام ...
مرا به چوکی که متصل میز خودش بود رهنمایی کرد... کاکا چای سبز را با دو
دانه قند خشتی پیشرویم ماند و داکتر صاحب ازمن درباره فاکولته ادبیات و
درس ها پرسان کرد چون من نوشته بودم که من محصل بخش پشتواستم از استادان
ما چون استاد رشاد و رشتین زیار و تژی باقدردانی نام برد ... و درضمن با
درک کنجکاوی که داشت از من این را نیز پرسید :
- چه خوب دری صحبت می کنی مکتب را درکجا خوانده اید ...
درجواب اش گفتم :
- در لیسه سنایی مرکز غزنی ...
توجه اش به طرفم زیاد شد ه رفت لبخندی برچهره صمیمی اش نمودارگشت واز
زبانش برآمد :
شهر غزنین نه همان است که من دیدم پار – چه فتاده است که امسال دیگرگون
شده کار ...
من که مرهون برخورد صمیمانه وی شده بودم دو سه جملۀ درباره استقبال ازمن و
درباره این که با ایشان بعداز وقت ها معرفی شده بودم خدمت اش ارایه داشتم
... ونیز در باره سخنرانی دو روز قبل اش از رادیو یاد آورشدم ... که دوباره
پرسید :
- معلوم که با خواندن و نوشتن علاقه دارید وجوانان غزنچی باید چنین باشند
...
درجواب گفتم :
- کم کم و لی تلاش می کنم ...
ما در ضمن همین گفتگو بودیم که مرد با ریش دراز و قامت بلند داخل دفترشد
به داکتر صاحب ادای احترام کرد ... واین تحویلدار ... خان بود که تمام
کتا بهای چاپ شده وتوزیع آن مربوط ایشان می شد ... طرفش دید وگفت :
- وزیر صاحب هدایت داده است که تما م کتاب های که امسال ما چاپ کرده ایم
یک یک جلد را به شمول کتب سیمنار پشتو را به این جوان مفت بدهیم ...
تحویلدار بدون مقدمه در جوابش گفت :
- ظرف ده پانزده روز تمام کتاب های چاپ شده از مطبعه میا وریم ...
مطابق امر یک یک جلد را برایش میدهم ...
ایشان جواب داد :
- درست است قربان من ایشان را ده روز بعد دوباره زحمت می دهم تا آن دم
من حکم توزیع را یگان را ازوزیرصاحب گرفته به شما می سپارم ...
وفیصله مان همین شد ... نزدیک به یک ساعت من با ایشان بودم یک شعر پشتو
یک داستان کوتاه ویک مقاله درباره فولکور که از نوشته های ابتدایی من بود
بخاطر اصلاح و رهنمایی بوی سپردم خندید وگفت :
- ای کاش که من مردی دارای صلاحیت در زبان پشتومی بودم ... خیردوستانی
دارم که ازآنها کمک خواهم خواست ...می خوانم بعدازده روز برایت چیزی خواهم
گفت ...
وآن مردی که وفا وصداقت وتشویق جوانان را ضمیرش فراگرفته بود وعده داد
که بعداز ده روز دوباره به دفترش بیایم ...
بلی ده روز بعد ... ده روز خوشی زندگی من ... که با امید صاحب شدن شصت
هفتاد جلد کتاب وآنهم رایگان از روزهای فراموش نا شدنی من است ... من ده
روز بعد دوباره خدمت اش ازطریق همان زینه های دم کش رسیدم وده روز بعد آن
مردی باصفا باکردار مهربانانه اش مرا از روز اول بیشر استقبال کرد ...
شعرهایم را توسط رفیع صاحب اصلاح کرده به من سپرد نوشته که درباره
فولکور بود به مدیر مجله فولکور بهین صاحب سپرده بود ومرا با ایشان درهمان
روز معرفی کرد . و در باره داستان خودش برایم توضیحات لازم درهمان دفترکارش
ارایه داشت ...
دوباره تحویلدار قدبلند ی خدمت وی آمد و برایش گفت :
- کتابها آماده است لیکن چطور آنرا خواهد بُرد ...
زنگ سرمیز را به صدا درآورد کسی داخل اطاق شد و برایش گفت :
- دریور مرا صدا کن ...
دریور اش آمد وبرایش گفت :
- کتابهای را از تحویلدار میگیری ... د ه تول بکسکت میگزاری و با این
دوست رشید من آنرا تا اطاق اش در لیلیه پوهنتون می رسانی ...
ومن ازبرکت داکترصاحب اکنون صاحب یک کتابخانه کوچکی شده بودم . درهمان سال
یکی دو بار دیگر خدمت اش رسیدم تاکه بعدازیکسال هرچه درهم برهم گشت ،
بعدازیک زمان شنیدم که ایشان بعداز آمدن قوای شوروی مورد قهر شماری
قرارگرفته و درپاداش گفته هاش جسم جانش را هدف گلوله های خونبار قرارداده
است.... ولی خداوند ناجی اش بوده وازآن دردهای جانسور نجات یافت...
چندسال گذشت که ما دیگرازهم دور ماندیم ونه فرصت بهم رسیدن نه تنها برای ما
بلکه برای همه مانده بود ... سال های شصت وشکست بود که هلهله برگشت قوای
مهاجم شوروی از افغانستان درهرجا سر زبان ها آمد. درهمین گیردار ما چند
تای ازیاران انجمن ادبی که همه شان زنده اند بخاطر تجلیل از روزهای
ادبیات افغانستان به ایالات آسیای میانه شوروی آنزمان با گفته ها و
ناگفته های مان روانه شدیم ... تاجکستان رسیدیم در شهردوشبه زیبای
نویسنده گان وشاعران تاجک چون عسکرحکیم ، لایق شیرعلی وگلرخسار که
درآنروزها ازمسکو آمده بود ازما استقبال کردند ... شب هنگام بود که زنگ
تلیقون اتاقم به صدا در آمد ، گوشی را برداشتم صدای رهنورد دوست داشتنی
بود که می گفت : به اطاق من بیا که داکترصاحب عثمان آمده است ...
چون اطاق من ورهنورد نزدیک هم بودند نزدش رفتم ، داخل اطاق شدم که آقای
غیرت و رهنورد با داکتر نشسته اند وقتی من داخل شدم، رهنورد بنده را برای
داکتر با تمام خوبی ها که من قابل اش نبودم لطف نمود معرفی کرد. دکتر
خندید وگفت :
- بلی قربان میشنامش ... ازیاران قدیم است ... ومهمتر این که از غزنی است
...
شهر غزنین نه همان است که من دیدم پار – چه فتاده است که امسال دیگرگون
شده کار ...
مرا دربغل گرفت چشم اش پرُ اشک شده بود ولی ازین نیم بیتی چیزی زیاد درآن
لحظه نگفت ...
داکتراکرم عثمان در آنروز ها در دوشبی وزیرمختار بود که طی سه چار روز با
محبت خاصی ازما پذیرایی کرد درهمان شب یاد آورشد که برای یک روز مهمان
ایشان باشیم ...
دریکی از صبگاحان ایشان آمد و همه ما را به درۀ زیبای ورزاق که در نزدیکی
شهر دوشنبه بود باخود بردند وما جنگ زده های کابل که بدون راکت باران های
وگرسنگی ها از درک زیبایی های طبعیی محروم شده بودیم درآنروز ازآن زیبایی
های آن دره لذت بردیم . رهنورد با داکتر بحثی را درباره انجمن نویسنده
گان آن دوران آغازکرد گپ شان به مشاجره رسید من مداخله کردم و نگذاشتم که
آن غم های بی سروپا کشور را غم غباره درۀ زیبایی ورزاق نمایند. هردوی شان
آرام گشتند رهنورد راخواب برد و برسرکوچ درازکشید من و داکتر از تالار
هوتل برآمدیم ونزدیک آب روان صاف برچوکی نشستیم ... ازوی پرسیدم که جوان
مردی که با من در روزهای محصلی ام کرد ی یادت است ...
خندید وگفت :
- دیشب بیتي ازفرخی را به یاد همان روزها برایت خواندم ... توضیحات زیاد
بخاطر ندادم که بادرد ودریغ ما درین روزها باعادتی خوگرفته ایم که
آگاهانه و غیرآگاهانه باید خوب گذشته را هم بد و بدگذشته را هم بد بگویم
... که این کارو رویش مردی و جوانمردی نمی باشد .... بلی قربان وقتی
عریضه ات را نزد روانشاد نوین بردم ، گفتند که تمام کتب سال را برای اش
بدهید ... محصل پول از کجا کرد که ما از ایشان بگیریم ...
واین دیدارتا جکستان آخرین دیدار من با نویسنده مردها ره قول اس بود ...
بعداز ویرانی کابل وقتی به دهلی رسیدم چندتای از داستانهای اش را باهمکاری
دوستان قلم بدست ام از دری به هندی ( باخط دیوناگری ) ترجمه کردم ...
برایش توسط دوستی فرستادم لیکن از رسیدن و نا رسیدن آن اطلاعی به من
نداد... و ما دیگر توان این را نداشتیم که باهم در ارتباط بمانیم ...
وتنها صدایش بود که گاه گاه ازاینجاوآنجا می شنیدیم ... صدای که تا زنده
ایم درگوش های مان طنین انداز خواهد بود ...
داکتر اکرم عثمان ، مهربان دوست روزهای سرد جوانی من ، مردی قول وقرار !
بگذار تا بگیریم چون ابر در بهاران
ازسنگ ناله خیزد روز وداع یاران ...
روح ات دربهشت برین
نامت
اسطورۀ
ماندگارادب ما ...
خالق رشید
استاد پوهنتون نهرو – دهلی جدید
13 اگست 2016
|